شبها حجم زیادی از غم، غصه، دلتنگی، ناامیدی و آمدنم بهر چه بود هجوم میاره تو کلهم انقد زیاد و شدید که تا ساعتها همینجور درگیرم برای خوابیدن.
صبح که میشه نور رو که میبینم انگار دوباره یه موجود دیگه از وسط اون خرابه های شب بلند میشه و زندگی رو شروع میکنه.
واقعا آدمی به امید زنده است حتی تو تاریکترین لحظهها. هر وقت گرفتار تاریکی میشم بعدش یه اتفاق روشن میافته یه چیزی که دوباره من رو سرپا نگه میداره، دلم رو کنی آروم میکنه.
این چن روز حسابی بهم ریختن از خبرها. از مجلس بگیر تا داستان تکراری زنکشی...
بعضی وقتا انقد مرور میکنم تو مغزم که حالت تهوع میگیرم .از این حجم ناآگاهی، تعصب کور و تکرارش و ناتوانی خودم. اینکه هیچ کاری ازم بر نمیاد و الخ...
صبح که میشه نور رو که میبینم انگار دوباره یه موجود دیگه از وسط اون خرابه های شب بلند میشه و زندگی رو شروع میکنه.
واقعا آدمی به امید زنده است حتی تو تاریکترین لحظهها. هر وقت گرفتار تاریکی میشم بعدش یه اتفاق روشن میافته یه چیزی که دوباره من رو سرپا نگه میداره، دلم رو کنی آروم میکنه.
این چن روز حسابی بهم ریختن از خبرها. از مجلس بگیر تا داستان تکراری زنکشی...
بعضی وقتا انقد مرور میکنم تو مغزم که حالت تهوع میگیرم .از این حجم ناآگاهی، تعصب کور و تکرارش و ناتوانی خودم. اینکه هیچ کاری ازم بر نمیاد و الخ...