۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

داستان نهایی

 بالاخره در کلاس چهارشنبه‌ها و جلسه نهایی داستانم را خواندم هر چند هیچ‌وقت دغدغه‌ام نوشتن داستان نبوده ولی از اینکه با وجود همه‌ی استرسی که داشتم نوشته‌ام را خواندم و تشویق شدم حس بسیار خوبی داشتم. یک ذوقی در دلم جاری شده بود که می‌توانستم تا خود صبح درباره‌ی همه‌چیز با هیجانی که در صدایم موج می‌زد حرف بزنم. کلی ویس برای ر فرستادم و اون قشنگ شادی‌م رو درک کرد. خوشحالم که این اولین قدم رو محکم برداشتم. یه قدم برای خودم و برای نزدیک شدن به خود خودم. باید مطالعه و نوشتن‌م رو بیشتر کنم و البته منظم. من باید یه روز داستان این سال‌هام رو بنویسم. از رنجی که بردم، از اعتمادبنفسی که در من کشته شد و تنهایی عمیقی که در من متولد شد.

۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۵, شنبه

نوشتن

 همه‌ی این سال‌ها در تقلای نوشتن بودم ولی نوشتن را جدی نگرفتم. به همین روزمرگی نویسی‌ها اکتفا کردم و حالا پشیمانم که چرا جدی و پیگیر نبودم. چرا هنوز ترس در تک‌تک سلول‌هایم جاری است و مدام چیزی به مغزم چنگ می‌زند که رها ننویسم و برم پشت نقاب‌ها و الخ. حالا چهل و یک ساله‌م و احساس می‌کنم هر چند که دیر ولی با جدیت بیشتری پی نوشتن را گرفته‌م این شاید تنها کاری باشد که از ته دل خوشحالم کند، کاری که برای خودم و آن دختر کوچولویی که سی و چند سال قبل بل شور و شوق منتظر شنیدن داستان‌های ناردونه در کیهان بچه‌ها بود.

بازگشت

 باورم نمی‌شه یه مدت حتی نمی‌تونستم وارد اینجا بشم. چقد اتفاق‌های عجیب غریبی افتاد این مدت. همین الان که دارم می‌نویسم ساعت پنج صبح‌ه. خوابم نبرده. گفتم هر جور شده اینجا رو درست کنم. انقد اینور و اون‌ور کردم تا بالاخره وارد شدم. دلم برات تنگ شده بود دوست قدیمی و صمیمی. باید بیام و اینجا بنویسم که این چند ماه چطور گذشته. بیشتر از هر وقتی دوست دارم، خونه‌ی امن و دلگرمی‌م.