۱۴۰۱ آبان ۹, دوشنبه

عزا

 نوشتن برام راهی برای نفس کشیدن از زیر خروارها فکر آشفته و کثیفه. با چنگ و دندون سال‌هاس که اینجا رو دارم و از بودنش راضی‌م. رفیقم، همدم و مونسم. راز خاصی ندارم ولی اینجا نوشتن از وجود آدم‌هایی که آزارم می‌دن، شرایطی که حالم رو بد می‌کنن کمک می‌کنه آروم‌تر بشم. زمان مرهم بعضی زخم‌هاس، صرفا مرهمی موقتی...من نمی‌تونم دروغگویی آدم‌ها رو تحمل کنم، چون خودم سعی می‌کنم دروغ نگم ولی خر فرض کردن آدم‌ها و زل زدن تو چشم‌هاشون و دروغ گفتن برام غیرقابل تحمل‌ه. روزهایی که می‌گذرند پر از خبرهای بده، پر از کشتار آدم‌ها، پر از تنفر و خشم مهارنشدنی...چقد جوون‌ها که پرپر شدن، چقد خانواده‌ها عزادار شدن و حتی حق عزاداری ازشون گرفته شده...چهلم بچه‌ها همراه با عزای بچه‌های دیگه...

۱۴۰۱ آبان ۸, یکشنبه

برون‌ریزی عقده

  بعضی‌ها استاد بازی با واژه‌ها هستن، استاد بازی با احساسات ادم‌ها. جلوی هر کسی در یک نقش فرو می‌روند و پشت سرشان در نقشی دیگر. بعد هر کجا که خواستند روایت‌ها را تغییر می‌دهند و در موقع اعتراض بهشان صدای‌شان را بلند می‌کنند چون فک می‌کنند داد زدن بر سر زن جزئی از مردانگی آنها حساب می‌شود. از اینکه بگویی برای فلان حقیقت به آن دیگری زنگ می‌زنم آتش می‌گیرند، چون دروغ گفته‌اند یا شارلاتان هستند.

آخرین باری که زنگ زدم ببینم چرا فلانی دروغ گفته، عقده هشت ساله‌اش را ریخت بیرون. تراوش کثافت‌ها و دورنگی‌ها...ازش بعید هم نبود، کسی که در مورد خواهر و شوهرش آن حرف‌ها را زده و ادب و تربیت خانواده‌گی اش بهش اجازه می‌دهد وسط زندگی بقیه پهن شود، تهدید کن و بگوید چه بکن و چه نکن...تربیت خانوادگی سرشار از دروغ، حسادت و شارلاتان بازی. هر کسی بر وفق مرداشان نباشد می‌گویند بی‌ادب است  بی‌احترامی کرده و الخ...ریده‌ام روی هر چیزی که شما بهش می‌گید آبرو، ادب و احترام...


۱۴۰۱ آبان ۴, چهارشنبه

رویایی دارم

قرار گرفتن در معرض مدام‌خبرها آدم رو دچار فرسایش و حتی فروپاشی میکنه. ولی این وسط یهو یادم اومد که چقد دوست دارم یه خونه سی چهل متری برای خودم داشته باشم. بل کمترین وسایل و دقیقا هم وسایلی که خود خودم دوست دارم. مطمئنم که تلویزیون جایی تو خونه‌ام نداره، اگه هم باشه یه تلویزیون کوچیکه. پرده‌های چهارخونه‌ی رنگی است. یه دست بشقاب هر کدوم یه رنگ، شش تا لیوان هر کدوم یه رنگ...هر چی که همه‌ی این سال‌ها خریدیم، همیشه با ترس و استرس قیمت همراه بوده...این مدت همیشه بی‌پولی رفیق همراه زندگی ما بوده. انقد که اعتمادبنفسم رو برای خرید یه وسیله‌ی ساده هم از دست دادم و همه‌اش نگرانم نکنه آخر برج پولی نداشته باشیم...
برای خونه‌ام حتما یه میز جودی ابوتی می‌خرم، یه کتابخونه که دوستش داشته باشم، یه رادیو و یه کمد. یه کمد چیه؟ من همونم ندارم.
گاهی فک می‌کنم که چطور شد خوشی زد زیر دلم و یه زندگی خوب و راحت بدون استرس بی‌پولی رو رها کردم و وارد این مرداب شدم. باورم نمی‌شه چیزی به اسم هدف  برنامه و آرزو تو زندگی‌م نمونده. من آدمی بود که تا قبل سی سالگی به برنامه‌هایی که داشتم رسیدم. قبولی ارشد، کار، زندگی مستقل تو تهران و برا همشون زحمت کشیده بودم.
ولی سال‌های بعد با ادم‌هایی روبه‌رو شدم که هیچ سودی جز تحقیر برام نداشتن، جز شرمساری جلو خانواده‌م، جز از دست دادن اعتمادبنفسم و جز دفن شدن آرزوهام...افتادم تو یه سیاهچاله...خجالت می‌کشیدم از احوالم بگم چون تصمیم‌گیرنده بودم، خاک تو سرم. می‌بینی خدا...زیادی دست و پا زدن همینه...به مرور می‌فهمی ذات یه آدم چیه، اونی که تو زمان بدبختی و مصیبت فقط ناله می‌کنه چطور با گذر زمان خودش رو نشون می‌ده، فراموشکار می‌شه و الخ...سعی می‌کنم به رویای خودم آویزون شم.

 از زیر سنگینی اشتباهی که کردم هیچ راه خلاصی ندارم، آنقدر خودم رو سرزنش می‌کنم که خودم دلم برا خودم می‌سوزه.

حماقتی که کردم حد و مرزی نداره، غمگینم و این داره من رو نابود می‌کنه.

چطور دارم با یه عوضی نامرد زندگی می‌کنم، چطور دارم تحملش می‌کنم. چرا؟ خاک تو سرم.

به خودکشی فک می‌کنم؟ خیلی کم. پسرم چی میشه؟ باید به یه سنی برسه بتونه مراقب خودش باشه.

روح زخمی

 هر روز مشغول خیانت به خودم و خانواده‌ام هستم. این حس عذاب وجدان، این حس بزدل بودن، این حس خفه‌خون گرفتن داره بلای جونم می‌شه. چرا بلند داد نزدی؟ چرا جوابشو ندادی؟ خیلی خسته بودم، عمیقا دلشکسته و سرخورده. هنوزم هستم. جسمم به تاراج رفته ولی روحم زخم‌خورده است. روحم عمیق مجروح‌ه. این تلاطم هیچ‌وقت آروم نمی‌گیره. نقطه اتصال‌م به زندگی بچه‌م هس و اینکه باید برای سالم موندنش همیشه تلاش کنم.

۱۴۰۱ آبان ۳, سه‌شنبه

شرمسارم

 غمگین، سرخورده و مستاصل‌م. خبر کشته شدن بچه‌ها، بچه‌های طفل معصوم بی‌گناه...جنازه‌هایی که بلوچ‌ها تو خونه گذاشتن...خبرهایی که از تجاوز میاد، آتش‌سوزی اوین...خبرها تمومی نداره. ظلم تمومی نداره، شکنجه تمومی نداره...

اینجا نشستم و از خوندن خبرها خسته‌م، از این همه استیصال، از این حجم تنهایی...

کاش ذهنم انقد شخم نمیزد  انقد عذاب وجدان نداشتم، روزی هزار بار خودم رو سرزنش می‌کنم آخه این چه اشتباهی بود که کردیم...پشیمونم و شرمسار...چه فایده.

۱۴۰۱ آبان ۲, دوشنبه

دلتنگتم مادر

 انگار آخرالزمانه، هوا ابری، خاکستری، باد زوزه می‌کشه. از چهار صبح بیدارم. سالگرد مادربزرگم‌ه. چند روز قبل چند خطی نوشته بودم. قبل‌تر از این روزها می‌خواستم برا سالگردش عکس لاله‌عباسی‌های باغچه خونمون رو بذارم ولی یهویی دیدم بهتره یخ عکس از اون کوچه قدیمی بذارم. صبح زود بیدار شدم، خوابم نمی‌برد. عکس رو پست کردم. دو ساعت بعدتر دیدم برادرم عکسی فرستاده  بازش کردم رفته بود دارلرحمه سر قبر مادربزرگم، دور و برش رو گل گذاشته بودن...

چند ساعت بعد پسردایی‌م پیام داد، نوشته بود دو ساعته تو فکر پستی هستم که گذاشتی...

از صبح دلم خالی شده مادر، کلی گریه کردم...کلی دلتنگتم، کلی دلم شکسته، کلی غم دارم کاش کمک کنی کم‌کم دفع بشن. قدر به هضم‌شون نیستم. از خودم ناراحتم، از خانواده‌ام شرمنده‌ام...خیلی پشیمون و سرافکنده‌ام جلوشون ولی اونا پشت‌م هستن...چرا جوابشون رو ندادم؟ چرا یکی اومد خودش رو پهن کرد وسط زندگی‌م، هر گهی خورد و نتونستم جوابش رو بدم...امیدوارم خدا صدای شکسته شدن دلم رو بشنوه همونطور که هربار شنیده...دلتنگتم مادر.

۱۴۰۱ آبان ۱, یکشنبه

 یکشنبه‌اس  هوای صبح نسبتا آفتابی بود و آسمون آبی.‌ عصر ولی زیادی دلگیر بود مثل عصر جمعه.

راه ارتباطی‌م با آدم‌ها در حد ویس‌هایی هس که رد و بدل می‌کنیم و همین خیلی خوبه.

عصر اخبار بدی شنیدم، اتفاق های سیاهی که در زندان‌ها می‌افتد. امیدوارم شایعه باشد ولی...

خدا به همه رحم کند ولی این حروم‌زاده‌ها به کودک هم رحم ندارند.

شعار زن زندگی آزادی رو دوست دارم ولی حتی اگر حکومت عوض بشه با تفکر و ذهن زن‌ستیز خود زن‌ها چه باید کرد.

زن‌هایی که پر از عقده‌های روانی هستن، پر از میل به تقدس مردها، عاشق زندگی کردن زیر سایه مردها...

۱۴۰۱ مهر ۲۸, پنجشنبه

اژدهای هفت‌سر

 از یکشنبه تا امروز که پنجشنبه اس مامانم نتونسته وصل بشه. برادرم سه شب پیش با فیلترشکن جدید وصل شد. خیلی کمتر از قبل ویدئوها و کلیپ‌ها را می‌بینم. حالم کمی بهتر است و خبری از سردرد و تهوع نیست. احساس می‌کنم بخش قابل توجهی از سردرد و تهوع‌هایم مربوط به فشارهای عصبی این چند ماه بوده که خدا باعث و بانی‌اش را نابود کند.

از خودم راضی نیستم، کار چندانی نکردم، حتی نمی‌توانم با دوستم در ایران صحبت کنم  حسی به من می‌گوید تحت فشار است چون از او سکوت بعید است.

نمی‌شود یقه‌ی کسی را گرفت که چرا ال کردی یا بل نکردی. مسیر مشخص است یا طرفدار ظالمی یا مظلوم هیچ حد وسط و رنگ میانه‌ای وجود ندارد.

هنوز تقریبا هر روز در ذهنم درگیر دعوا و جواب دادن به عفریته‌ی کثافت هستم، تنها چیزی که فک کنم آرومم می‌کنه خرد کردن استخوان‌هایش است و بس. امیدوارم روزی چنان خدا میزش رو وارونه کنه که فقط بتونه خفه‌خون بگیره.

۱۴۰۱ مهر ۲۷, چهارشنبه

کثافت زن‌ستیزی

 در این لحظه از روز دراز کشیدم روی مبل  گرمای آفتاب چندان نیست ولی دلم به بودنش تو آسمون خوشه.

دو روز پیش هوا شدید خاکستری بود ولی دیروز و امروز آفتاب هست، آسمون آبیه و دما خوب.

صبح داشتم به حجم زن‌ستیزی زن‌ها فکر می‌کردم، به زن‌های عقده‌ای که سرتاپاشون رو کثافت زن‌ستیزی برداشته و فک می‌کنن همه باید با عقل و معیار اون‌ها رفتار کنند. 

مطمئنم عقده‌ی حقارت و سرکوب‌هایی که شدن باعث شده که در یک دور تسلسل باطل به خیال خودشون الان به نقطه‌ای رسیدن که هر طور باهاشون برخورد شده همون رو دوباره اجرا کنن روی نفر بعدی ولی ریدن و چون ریدن باید یه جور دیگه جبران کنن.

۱۴۰۱ مهر ۲۶, سه‌شنبه

زخم‌های ما

 فک کنم نجات‌دهنده من در این روزها قدم زدن کنار کانال آب است. پاییز در شهر خودنمایی می‌کند و به جایی لذت بردن از این حجم از


زیبایی من روی برگ‌ها راه می‌روم و در حال رد و بدل کردن ویس با دوستانم هستم. 

بحث‌ها یا در مورد از کار افتادن ف.ی.ل شکن‌هاست یا از رنج و دردهای روزمره.

خلاصه اینکه در اقصی نقاط کره زمین پراکنده‌ایم بل دردها و زخم‌های مشترک و بی‌پایان.

۱۴۰۱ مهر ۲۵, دوشنبه

شعارزدگی

 پشت در کلاس گفتاردمانی بچه نشسته‌ام. بیرون هوا بارونی و خاکستری است. با وجود چترهای که داشتیم نیمه خیس به کلاس رسیدیم.

توی راه داشتم به شعارهای این روزها فک می‌کردم. از همه زیباتر شعار زن زندگی آزادی...این روزها افراد زیادی این شعار را فریاد می‌زنند ولی جدا از موج‌های برخاسته و جو ایجاد شده مطمئن افراد کمی هستند که به این شعار باور دارند. آدم‌هایی که در زندگی عادی‌اشان از هر تلاشی برای آزاد زن کوتاهی نمی‌کنند، افراد بسیاری هستند که فحش‌های خواهر و مادر نقل دهانشان است و بعد هشتگ می‌زنند برای خواهر برای مادر و الخ...

جوی همراه با زنان برخاسته ولی در اکثر خانه‌ها زنان هنوز از ترس آسیب‌های جسمی و روانی مجبور به سکوت هستند، در تنهایی و سکوت روزگار می‌گذرانند و از این‌که مردها این روزها این چنین به دنبال شعارها هستند تعجب می‌کنند.

کاش مردهایی که این روزها هشتگ می‌زنند، در خیابان‌ها شعار می‌دهند و پوستر زن زندگی و آزادی رو بر دیوارها می‌چسبانند کمی به واقعیت زندگی شخصی خود نگاه کنند و ببینند رفتار و گفتار روزمره‌شان چه تناسبی با شعاری که می‌دهند دارد.

۱۴۰۱ مهر ۲۴, یکشنبه

چاه تنهایی

 در این تنهایی بی‌انتها، نوشتن کمک‌م می‌کند که قدری از کثافت‌های تلنبار شده در مغزم کم شود.

مدام در حال سرزنش خودم هستم، مدام عذاب وجدان دارم و این حالم را بدتر می‌کند. سکوت می‌کنم چرا که طی این سال‌ها تجربه کرده‌ام که چطور از نقطه ضعف‌هایم برای آزار مداومم استفاده می‌کند و لذت می‌برد. حرفی نمی‌زنم چون می‌دانم چطور از دهان آدم حرف می‌کشد و حرف می‌گذارد داخلش. تنها دلخوشی این روزهای پر استرس و غمگین بچه نازنین‌م است که کنارم خوابیده.

۱۴۰۱ مهر ۲۳, شنبه

مرداب

 احساس می‌کنم تمام انگیزه‌های انسانی‌م برای پیشرفت و امید به آینده رو از دست داده‌ام. هر روز بیشتر در مردابی فرو می‌روم که پر از سوال‌های بی‌جواب است، پر از اینکه‌ چرا من اینجام؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

از خودم عصبانی‌م، از خریت، دل‌رحمی و حماقتی که در حق خودم و زندگی‌م کرده‌ام. هیچ دوست و پناهگاهی در این نزدیکی ندارم، جز نشستن روی صندلی قبرستان قدیمی.

برای هزارمین بار دل‌شکسته‌ام و نفرین ابدی‌م را نثارشان می‌کنم، کثافت‌های عوضی.

۱۴۰۱ مهر ۲۲, جمعه

کرم‌های ذهنم

 عصر جمعه‌اس، کمتر خبرها رو دنبال میکنم و سردرد ندارم. ولی یه چیزی ذهنم رو آشفته کرده اینکه لازمه حتما استخون تک‌تکشون رو خرد کنم، کثافت‌های عوضی. ذهنم هرگز آروم نمی‌شه مگر با انتقام. من از شما بیزارم و امیدوارم چنان آتشی بیفته وسط زندگی‌تون که روح و روانتون به فنا بره وقتی به خودتون اجازه می‌دید پهن بشید وسط زندگی دیگری.

به دنبال چند لایک اضافه

 این چند روز اخیر اخبار به ویژه ویدئوها رو کمتر دیدم، به‌جاش بیشتر وبلاگ‌ها رو خوندم. چه خوبه که وبلاگ‌های زیادی زنده هستن و چراغشون روشن.

ویدئوها هر روز تلخ‌تر و وحشتناک‌تر می‌شن. برای من این حجم از رفتارهای غیرانسانی قابل هضم نیست. دو روز پشت سر هم سردرد و تهوع داشتم تا دیروز که کمی بهتر شدم.

طی این روزها خانواده‌های زیادی عزادار شدن، خیلی‌ها مجروح و ... همه‌ی این اتفاق‌ها دردناک و تلخ‌ه این وسط نمی‌دونم چرا یه عده این همه تلاش می‌کنن برای اغراق و غلو کردن  این همه جوسازی و شر و ور گفتن...یه جوری اخبار منتشر می‌کنن انگار اونا تو یه سیاره دیگه هستن و چیزایی میبینن که فقط برا اونا قابل رصد هست. واقعا دنیای فیو و لایک گرفتن چقد دنیای کثیفیه.

۱۴۰۱ مهر ۲۱, پنجشنبه

تا کی؟

 امروز پنجشنبه است و هوا ابری و خاکستری. دیروز اینترنت گوشی‌ها هم قطع بوده و آدم‌های کمتری وصل شدند. سطح خشونت‌ها وحشتناکه. حتی توان جسمی برای دیدن ویدئوها ندارم. تقریبا هر روز با سردرد و تهوع پرت می‌شم وسط تخت.

درد یکی دو تا نیست، دردهای شخصی، دردهای زندگی شخصی، درد تحمل آدم‌های عوضی، درد تحمل حکومت عوضی...دردهایی که فقط هستن بدون درمان و چاره‌ای.

نمی‌دونم تا کی مردم تو خیابون‌ها طاقت میارن و از اون طرف هم نمی‌دونم کی قرار این فریاد تظلم‌خواهی وارد خونه‌ی تک‌تک آدم‌ها بشه تا بفهمن همه‌ باید پشت هم باشن، نه عده‌ای اون وسط و بقیه مشغول گذران زندگی معمولی...

۱۴۰۱ مهر ۱۹, سه‌شنبه

از شما بیزارم

 ساعت چهار و نیم‌ صبحه. دلم می‌خواد بخوابم ولی نمی‌تونم. انقد که پر از ناامیدی و سرخوردگی هستم حتی دلم‌نمی‌خواد با کسی حرف بزنم کاش تو این شرایط یه جایی بود آدم می‌خزید اونجا و چند روزی به خیال عالم و آدم بود...فک می‌کنم به همه‌ی این سال‌ها، به کثافتی که خودم پاشیدم به زندگی‌م، به آدم‌های عوضی که اعتماد کردم، به کثافت‌هایی که تحویل گرفتم از همه‌اشون بیزارم. من از شما  از تک‌تک شما بیزارم. 

کاش بتونم یه روز خودم رو ببخشم، حداقل از شر این عذاب وجدان خلاص بشم ولی نمی‌تونم. خیلی به خودم و خانواده‌ام بد کردم. کاش اون روزایی که دست و پا می‌زدم و التماس خدا می‌کردم یه صحنه از این سال‌ها رو بهم نشون می‌داد. خاک تو سرم...چقد سرخورده‌ام  بی‌انگیزه...تنها دل‌خوشی‌ام‌ زندگی کردن برای مراقبت از بچه‌ام‌ه. باید ورزش کنم، ورزش بهم کمک می‌کنه، انگیزه می‌ده. نباید اجازه بدم جسمم نابود بشه. روحم آروم و قرار نداره، مدام درگیره...چرا حرف نزدم، چرا انقد عصبانی بود  چرا فقط داد و هوار کردم. دلیل عمده‌اش فشار روانی بود که مدت‌ها روم بود. دلیلش حضور یه نامرد شارلاتان کنارمه، یکی که هیچ وقت برای نابودی زندگی‌م نمی‌بخشمش. یکی که ذره ذره امید و اعتمادبنفس رو در من کشت. کاری کرد که دغدغه بی‌پولی و فقر به بخش جدانشدنی از زندگی‌م تبدیل بشه. کاری کرد که اگه چیزی برای خودم بخرم که بالای ۲۰ یورو باشه عذاب وجدان بگیرم مبادا پول کم بیاد...کاری کرد که روزهای آخر برج بشینم پول خرده‌ای رو بشمارم...کاری کرد که اصلا به هیچ هدفی فک نکنم فقط امیدوار باشم تا آخر برج پول داریم.

از آزار من لذت می‌بره، از این که کاری کنه و من صدامو بالا ببرم. کافیه نقطه ضعف من رو بدونه دست می‌ذاره همونجا فشار می‌ده و لذت می‌بره. از آزار من لذت می‌بره...بی‌خیالی طی می‌کنم. از اینکه سه تا دوچرخه تو آشپزخونه افتاده متنفرم، از دیدن هر روزه این صحنه متنفرم ولی دیگه سر شدم. بهش گفتم قفسه بخر به کار من قفسه میاد. رفت دنبال کابینت دیدن  گفتم قفسه. گفت یه کمد مثل اینو بخریم گفتم قفسه. من دنبال اینم که کارم راه بیفته ولی احتمالا اون دنبال نمایشه. مگرنه چرا نباید چیزی که من بهش نیاز دارم رو بخره. دلم میخاد نصف وسایل خونه رو بریزم دور. از جمله دوچرخه‌ها رو...دلم گرفته ولی نمی‌خوام برای کسی حرف‌های تکراری بزنم، همینجا می‌نویسم. چقد شرمنده‌ام، چقد گریه می‌کنم، چقد شب‌ها تا صبح مشغول غصه خوردنم. چقد پشیمونم ولی باز امیدم به خداس که هوامو داره و دعاهای مادرم. امیدم به بچه‌امه که وادارم می‌کنه ادامه بدم.




کثافت حرومزاده

 خواب دبیرخانه رو دیدم، همونقدر شارلاتان، دروغگو و کثافت. زنگ زده بود خونه بعد مامان گوشی رو داد به من. انگار نه انگار یازده سال گذشته. مثل همیشه با دروغ در مورد سوژه صحبت کرد و نمی‌دونم چرا حتی تو خواب بهش نگفتم حرومزاده بیشرف.

یادم میاد خیلی دروغ می‌گفت تا کارش راه بیفته، حتی دزدی هم کرده بود. زمان گذشت تا فهمیدم مثل اّب خوردن دروغ میگه، انگار عادی و راحت که بخشی از خودش شده بود.

کثافت حرومزاده، ریدی به خوابم.

۱۴۰۱ مهر ۱۸, دوشنبه

غم زمانه

 عمیقا غمگین و سرخورده‌ام، به خاطر زندگی شخصی‌ام. هیچ چیزی در اختیارم نیس تنها با گذر لحظه‌ها به پیش می‌رم بی‌هیچ چشم‌انداز و هدفی.

از آن طرف هر روز ساعت‌ها افتاده‌ام کف توییتر و اینستاگرام و بالعکس. 

چیزی که دیگر هیچ انتهایی برایش نمی‌بینم رفتار خشونت‌بار و درنده‌خویی ماموران است انگار نه انگار طرف مقابل آنها نهایت ابزار دفاعی‌اش فحش و سنگ است.

حرامزادگی و پست‌فطرتی رو به اوج رسوندن...روزهای پردرد است و هر روز با غم پرپر شدن جان عزیزی در گوشه‌ای از این خاک شب می‌شود و انگار این دریای خون را ساحلی نیست.

۱۴۰۱ مهر ۱۰, یکشنبه

ای آزادی

 صبح هوا تاریک بود ولی ساعت حدود هشت بود. بیرون ابری  بارونی و دل‌گیر. 

تو آشپزخونه که بودم پنجره رو باز کردم، بارون می‌زد. چشمم افتاد به درخت وسط حیاط مدرسه چقدر برگ‌هاش قرمز شده بود و اصلا متوجه نشده بودم با اینکه هر روز از پشت همین پنجره چشم انتظار اومدن بچه‌ام هستم.

پاییز تموم شهر رو گرفته ولی انگار تمام این سه هفته حواسم اصلا به تغییر رنگ‌ها نبوده.

روزی هزار بار گوشی به دست از توییتر می‌رم اینستا بعد یه سر میزنم واتس‌آپ ببینم پیام‌هام تیک دوم رو خوردن یا نه.

انگار اگر یه لحظه گوشی دستم نباشه از یه اتفاق مهم بی‌خبر موندم. تقریبا هر روز سردرد و تهوع داشتم و حجم زیادی از استرس و نگرانی...آه، ای وطن...ای همه‌ی جوون‌ها و نوجون‌ها...ای همه‌ی امیدها و جسارت‌ها...امیدوارم نتیجه این همه جسارت آزادی باشه...آزادی