۱۴۰۲ آذر ۳۰, پنجشنبه
یلدای ما
۱۴۰۲ آبان ۲۶, جمعه
خانواده عزیز من
حالا حدود یک ماه میشود که مامان و بابا آمدهاند اینجا. هر چند حدود یک هفته من و پسرم در کنارشان بودین ولی خدا رو شکر که فردا دوباره در کنار هم خواهیم بود. مامان از همان روز اول مریض شده، دو روز بعد از رسیدنشون شب با اتوبوس رفتیم پیششون و چهار روز در کنار هم بودیم. هفته بعدش آنها چهار روز خانهی ما بودن و بعد رفتند خانهی خواهرم. این دو هفته همهاش به مریضی گذشته. مامان مدام سرفه میکند و حالا سرفهها تبدیل به حمله شدهاند. دلم میسوزد که تمام مدت ضعیف و ضعیفتر شده و هر چه بیشتر پرهیز کرده هیچ بهبودی حاصل نشده. خوشحالم که فردا دوباره همدیگر را میبینیم و برای چند روزی خانه ما هستن. ممنونم خدا که یکی از بزرگترین آرزوهای من رو برآورده کردی واقعا برای پدر و مادرها این سفرها خیلی سخته مخصوصا رفت و آمد برای گرفتن ویزا و بعد مواجه با آب و هوایی که بهش عادت ندارن. کاش بقیه ادمها هم درک کنن که هی نپرسن خانواده اومدن پیشتون، چرا نمیان، چرا فلان چرا بیسار...کاش دربارهی همه چیز و شرایط همه کس آنقدر نظر ندن و نمک به زخمها نباشن.
۱۴۰۲ مهر ۲۴, دوشنبه
در آرزوی آغوشی دوباره
چشم و دل به آمدن پدر و مادرم روشن شده. توی دلم انگار هزاران فانوس روشن شده. آرزوی در آغوش کشیدنشون رو دارم. از مرداد پارسال که ازشون دور شدم کلی غم و اندوه رو پشت سرگذاشتم، در چاه افسردگی سقوط کردم، به قرصهای آرامشبخش پناه بردم و در میان ناامیدی یهو خبردار شدم که میان. چهار هفتهی پر اضطراب برای گرفتن ویزا طول کشید و تا یه هفتهی دیگه به خونهی خواهرم میرسم. انقد گریه دارم که فقط آغوش مادرم میتونه مرهم باشه برام. هر ند در همهی روزها و ماههای گذشته رفاقت ر و همدلی و همراهی هر لحظهاش نذاشت رو به نابودی برم. ممنونم ازت خدا. معجزهای بوده برام. قدرش رو میدونم.
۱۴۰۲ شهریور ۷, سهشنبه
خودم رو سرزنش نکن
ساعت سه و نیم بامداد سهشنبه است و بیدارم، چرا؟ چون ذهنم دو تا اتفاق رو بهم ربط داده و بوی گند بیصداقتی و شارلاتان بازی ازش زده بیرون و من خیلی هوشیار و آگاه در وسط ظلمات به سادگی و خریت خودم فکر میکنم. این که آدمها گاهی چه لقمههای بزرگتر از دهن خودشون بر میدارن و بعد یله میشن رو یکی دیگه که بیا حالا یه کاریش بکن و این وسط ننه من غریبم هم در میارن. حس خوبی ندارم. گریه کردم و به خودم گفتم گاهی ادمها بیشتر از اینکه رو داشتههای خودشون حساب کنن روی سواستفاده از احساسات و فشار روانی که رو طرف مقابل میارن حساب بلز میکنن و بعد هم میرن قمپوز خودشون رو در میکنن. دلم گرفته و فقط چند تا چیزه که امیدوار نگهم میداره.
۱۴۰۲ مرداد ۱۸, چهارشنبه
خزیده در پیله
یه مدت اینجا مرتب مینوشتم، الان؟ هیچ. نمیدونم چطور میگذره در حالی که فقط میخوام بگذره و بعد با خودم ساعتها فک میکنم پس شادی کو؟ پس معاشرت با دوستان؟ پس زندگی؟
روزگار غریبی شده. همزمان که از تنهایی و دوری به تنگ میام از معاشرت و شلوغی هم فراریم. خزیدهم تو پیلهم و دوستش دارم. گاهی خسته و کلافه میشم ولی در نهایت میبینم من آدم همین پیلهام فقط کاش آدمهای امن زندگیم در کنارم بودن نه فرسنگها دور...خیلی دور
۱۴۰۲ تیر ۱۹, دوشنبه
دوستان همدل
خیلی وقت شده که ننوشتم. هفتهی پرمشغله و سنگینی رو پشت سرگذاشتم. همچنان ورود اجباری به جمعهایی که ادمها برایم آشنا نیستن سخت و بسیار عذابآور است و از آن بدتر اینکه نمیشود برای کسی توضیح داد چون هر کسی توانایی همدلی را ندارد.
پارسال این روزها با کلی شوق و ذوق کنار خانوادهام بودم و حالا بخشی از قلبم که هزارتکه شده روز و شب با آنهاست.
تلاش برای داشتن حال خوب رو وظیفه خودم میدونم در برابر نعمت حیات، در برابر مسولیتی که در برابر بچهم دارم. به لطف همدلی ادمهای امن زندگیم پیش میرم و از آدمهایی که بهم حس شرم و خجالت میدن فقط گذر میکنم و خوشحالم که چنین آدمهایی طرف دوستی و رفاقت با من نیستن.
۱۴۰۲ خرداد ۲۴, چهارشنبه
شب نوشت
اگر اینترنت دوستانم یاری کند در روز بارها بهم ویس میدیم و همین ویسها بود که مرا از ته چاه بیرون کشید. اگر نبود لطف و محبت بیشائبه دوستم من هنوز هم حوالی ته چاه افسردگی گوشهای کز کرده بودم و قدرت تکلّمم به شدت ضعیف شده بود.
شاید روزی آدرس اینجا را به دوستی بدهم و یا بعدتر به بچهام.
روزهای نکبت و سیاهی را از سرگذراندم البته نه کامل. چند روز دیگر میشود یکسال که با کلی شوق و ذوق رفتن به دیدن خانوادهام. چقدر دلتنگ آغوش مادرم هستم، پدر و برادرم...خالههام، داییم و دوستام. محبتی که از فرسنگها هم حسش میکنم و در دیدارهای رودر رو چقدر این حس خوب دوست داشته شدن واقعی و قابل حسه.
زهر و آسیبی که آن عوضیها در تکتک زوایای زندگی من ریختن هیچوقت از بین نمیره، همهی این سالها رفتارهاشون رو نادیده گرفتم دلم بارها شکست ولی گفتم حرف و حرفکشی نکنم و زندگیم رو پیش ببرم ولی اون چهرههای پشت نقاب تزویر و دروغ به زشتترین وجه ممکن پدیدار شدن و فقط خدا و دعای مامانم و دوستام من رو تا همینجا هم سرپا نگهداشتن. یادم بمونه که یا رب مدار که گدا معتبر شود فقط یه تک بیت نیست شرحال زندگی یه سری آدمهاست که از سمیترین بشرهای روی زمین هستن.
۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۹, جمعه
سه تا کم شدیم
از روی عادت قبل از هفت صبح بیدار میشم و آلارم رو قطع میکنم. سریع اینستا رو چک میکنم و بعد یه نفس راحت میکشم که خب خبری نیست. ساعت از هشت گذشته که خبر شوم پخش میشه...
مستاصلم، بچه رو میبرم پارک. حوصله حرف زدن هم ندارم. بعد از ناهار چند ساعت افتادم جلو کارتونهای تکراری. دوباره میریم پارک. بچه خستهاس میخوابه. ول میگردم تو نت. یه ویدئو میبینم و گریهام سرازیر میشه. ورزش میکنم. قرص میخورم و امیدوارم بخوابم.
۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه
دلتنگ خود بودن
نشستم تو پارک در صبح روز تعطیل. بچه داره سرسره بازی میکنه و من درگیر افکار بیماری که از جان و روحم کنده نمیشن. آدمیزاد بیشتر وقتها نمیدونه دقیقا چی میخواد ولی به نقطهای میرسه که میدونه چی نمیخواد. من مطمئنم که زندگی با یه آدم که از آزار روانی من لذت میبره رو نمیخوام، آدمی که زندگی اجتماعی، مسوولیت و تعهد رو بلد نیست نمیخوام. آدمی که درکی از همدلی نبرده و الخ...
شبهای زیادی گریه کردم، حتی عصرها و صبحها...ساعتها مشغول سرزنش خودم بود و اشتباهی که کردم.
دیشب هم از همون شبها بود ولی به خودم گفتم بلند شو ورزش کن قبل از غرق شدن.
حدود ده روز هست که ورزش رو شروع کردم یعنی حداقل از ته چاه کنده شدم، غذاهام رو با نظم بهتری میخورم و تلاش میکنم خودم رو محکم بغل کنم.
چقد دل برا خودم میسوزه. تنهاییم و افسردگیم و ...
۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۹, سهشنبه
ورزش، بعد از مدتها
حدود یک ماهی میشه که ننوشتم. الان در حالی مینویسم که حدود نیمساعت ورزش کردم، اونم بعد از ماهها. سه دوره قرص ضداضطراب و ارامشبخش خوردم تا وضعیت خوابم بهتر شد، تا کمتر گریه کنم حتی. چهار روز میشه که مصرف قرص رو گذاشتم کنار ولی همچنان باید روزی دو تا قرص آهن بخورم چون تو آزمایش آخر وضعیت آهنگ افتضاح بود. خیلی رو خودم در زمینه آگاهی و آرامش دارم کار میکنم هر چند افکار مزاحم سمجتر از این حرفها هستن. ولی انقد دلم برا خودم سوخته که میخوام برا خود خودم کاری کنم. خدا رو شکر به خاطر خانواده و دوستان امنم. به خاطر سلامتی و انگیزهای که برای ادامه زندگی بهم میدن.
۱۴۰۲ فروردین ۲۳, چهارشنبه
دلسوز خود باشم
حدود یکماه میشود که قرصهای ضداضطراب میخورم و راضیم. شبها خواب بهتری دارم و حملههای روحی و روانی و گریههایم کمتر شده. اصلا همین که با دکتر حرف زدم انگار باری از دوشم برداشته شد. با نگاهها و همدلیش به من قوت قلب داد و کمکم کرد که به خودم برگردم. خودم را بغلم کنم و برای خودم دلسوزتر باشم.
۱۴۰۲ فروردین ۱۴, دوشنبه
بهار 02
دارم اینها را در چهاردهم فروردین مینویسم، سال نودشد بدون شادی و هیجان خاصی. سفره ناقصی انداختم که فقط بچه عکسی بگیرد و سالها بعد برای نداشتن عکس ماخذه نشوم و بس. روزها به باران و سردی و هوای ابری گذشته و امروز بالاخره آسمان آبی و آفتابی. حالا شکوفههای سفید و صورتی را میشود در جاهای مختلف دید و این نشان میدهد زور طبیعت بهاری بیشتر از تهماندههای زمستان است. بیشتر از همیشه میخواهم به خدا توکل کنم که مرهم زخمها و دردهایم لطف او، دعای مادرم و همراهی دوستانم است و بس.
۱۴۰۱ اسفند ۱۸, پنجشنبه
زخمهای تکراری
به خودم یادآوری میکنم که عزتنفس یکی از اون چیزهای مهم زندگیه. اینکه میشه به آدمها فرصت جبران داد ولی کسی که عزتنفس نداره، کسی که عقدهی حقارتش مهارنشدنیه و احساس نمیکنه مشکلی داره فک کنم جایی برای فرصت دادن بهش وجود نداره...دلشکستهام و احتمالن همین زخمها و دلشکستگیها من رو قویتر خواهد کرد.
۱۴۰۱ اسفند ۱۳, شنبه
سمت روشن زندگی
دوشنبه اولین بار برا خودم گل لاله هلندی خریدم، جمعه هم برا خودم کیک پختم. به تنهاییهام احترام میذارم، دوستشون دارم و کمکم میکنن قوی باشم.
خیلی دلم شکسته و سرخوردهام. هوا هن به شدت ابری و دلگیره ولی من دو تا دوست دارم که هر جور هست من رو میکشونن سمت روشن زندگی. خدایا شکرت
۱۴۰۱ اسفند ۹, سهشنبه
لعنت بر بدطینتان
ساعت ۱۱ شبه، نمیتونم بخوابم ولی خستهام. انقد کف پام سوزن سوزنی و دآغ شده نمیتونم بخوابم. حالم خوب نیست، نمیدونم راه نجات کدومه. کاش کمتر خودم رو سرزنش کنم. عصر برای خودم گل خریدم کاش حالم رو بهتر کنه. لعنت بر بدطینتان، لعنت
۱۴۰۱ اسفند ۵, جمعه
نور و روشنی
روز تولد چهل سالگیم با نور و روشنی شروع شد، انشالله که خیر است و نیکو. جملهی همیشگی مادر عزیزم.
بچه ذوق آمدن آفتاب و دوچرخهسواری را داشت، با هم رفتیم پارک در حد نیمساعت چون قرار بود باران ببارد.
روز تولد با نور و روشنی شروع شد، هر چند شبها از تیرهگی افکار منفی در ته چاهی هستم که برای نجات از آن در تقلای مدامم.
۱۴۰۱ اسفند ۳, چهارشنبه
معجزه دوستی
دو تا از دوستام، امنترین و بهترینهاشون بدام پیام صوتی فرستادن و تولدم رو تبریک گفتن. حین گوش دادن به حرفهاشون درباره خودم کلی اشک ریختم و چند دقیقه بعدتر جواب دادم.
از این راه دور از این هزارها کیلومتر فاصله ما هر روز با صدای هم روزمون رو شروع میکنیم، گاهی با بغض و گریه و دلشکستگی و گاهی با شادی و شعف روز رو به شب میرسوندم. با وجود مشکلات اینترنت همیشه سعی میکنن بهم پیام بدن، کمکم کنن یه وقت پام نلغزه و پرت شم ته چاه.
دستگیر و رهابخش من هستن و این همون معجزهاس...بعد از سالها ی و م رو هم پیدا کردم، با همون صداقت و دوستی قدیمی و چقد خوب که این آدمها هستند از حدود بیست و پونزده یا شونزده سال قبل. که گذر زمان رنگو پی رفاقتها رو از بین نبرده، که میدونن کی بودم و همونی هستم که سالها قبل شناختن. خدایا شکرت.
۱۴۰۱ بهمن ۳۰, یکشنبه
رهایی
چرا؟ باید با یکی حرف بزنم که کمکم کنه برای رهایی...باید یه نقطه بذارم در پایان این بزرگترین اشتباه زندگیم. خوب که شبا به صبح و روشنی میرسن. چند روز دیگه چهل سالم میشه و برام خیلی سخته که چیزی به اسم آرزو و رویا و چشماندازی برای آیندهم ندارم...
۱۴۰۱ بهمن ۲۶, چهارشنبه
روزهای روشن
هوا حدود شش و نیم عصر است و روشن. تا همین چند هفته قبل حدود پنج ظلمات بود. این دو سه روز هوا آفتابی بود و بچه رفتیم پارک دوچرخه سواری. لذت او از بازی مرا هم خوشحال میکند. همچنان ورزش نمیکنم، مدام خودم را سرزنش میکنم و انگار راه نجاتی برای فرو نرفتن در این منجلابی که برایم ساختن نیست. تلاش میکنم و به امید نورم. دوستان خوبی دارم و خدایی که همین نزدیکی است.
۱۴۰۱ بهمن ۲۳, یکشنبه
دلسوزی
دلم برای خودم میسوزه و فعلن این تنها کاریه که میتونم برا خودم بکنم. شاید بعدتر کار بهتری کردم...
۱۴۰۱ بهمن ۱۷, دوشنبه
ای شادی آزادی
به امید روزی که آزادی بخشی از زندگیمون باشه نه تلاش همهی عمر برای رسیدن به اون.
آزادی بیان، نوشتن، انتخاب، انتقاد، مثل بقیه نبودن و الخ...
چقد امروز گریه کردم از دیدن چهره شکسته و مظلوم پدر دوستم...کاش روزی همه بتونن با ذهن و روحی آزاد عزیزانشون رو در آغوش بگیرن.
۱۴۰۱ بهمن ۱۳, پنجشنبه
به امید نور
نوشتن شاید تنها راه نجاتم برای سپری کردن لحظههای سخت باشه. از چالشی که دوازده روز پیش شروع شده، شاید تنها موردی که تقریبا بهش پایبند بودم نوشتنه. نمیدونم چرا ورزش برام قفل شده؟! دیشب تا ساعتها ذهنم درگیر شخم زدن این سالها بود، دلیلش؟ یه کلمه بود...مردی؟! از خودم وا رفتم، قلبم چند پاره شد...روزهای سخت پریودی رو گذروندم، دیروز سردرد بدی داشتم و تنها چیزی که نجاتم داد همون یکساعت خواب ظهر بود ولی سردرد و تهوع همچنان بود و درست زمانی که نیاز به همدلی داری بشنوی که ازت میپرسن مردی؟ این کلمه حتی شوخیش هم زشته، غمانگیزه و دردآور...امیدم به نوره، به لطف و محبت خدا، بیاینکه تنهام نمیذاره و کنارمه هر چند من گاهی ازش دور میشم. خدایا شکرت.
۱۴۰۱ بهمن ۱۱, سهشنبه
مبارزه
توجه و مهربونی بیغل و غش بچهام بهم قدرت مبارزه برای زندگی میده. یه بچه کوچولو که غم و ناراحتی مادرش رو درک میکنه و برا بهتر شدنش بهش شکلات میده. یه بچه که بهتر از یه آدم چهل ساله میفهمه چقد مادرش دلش گرفته، غمگینه و نیاز به محبت داره. تو معجزهی خدا تو این چاه تنهایی و غربتی برام، اگه امیدی برای زندگی و مبارزه دارم فقط نفسهای گرم توئه. خدایا شکرت.
۱۴۰۱ بهمن ۱۰, دوشنبه
نور
به نظرم یکی از خاصیتهای نور رهاییه. رهایی از افکار منفی و حملههای پی در پیاشون. نور میاد و آدم رو به زندگی امیدوار میکنه، انقد بهش قدرت میده که میتونه اون سیاهی رو نادیده بگیره. لعنت بر دلهای سیاه، لعنت بر هر چی کثافت و تظاهر و عقدهاس.
۱۴۰۱ بهمن ۹, یکشنبه
واقعنی مرده
صبح یادم اومد دیشب خواب ع رو دیدم، زنده و سرحال. گفت این مدت خودش رو چند جایی مخفی کرده بوده تا زمان بگذره و برگرده و زندگی کنه. میخواسته آبها از آسیاب بیفته، عمیقن خوشحال بودم که زنده است که ما رو گول زده. الان بعد از چند ساعت که از خواب بیدار شدم یادم افتاد بهش و اینکه واقعا مرده، اونم چهار سال قبل.
۱۴۰۱ بهمن ۸, شنبه
مربای به
هوا ابری و سرد است ولی همهی جانم را جمع کردم و رفتم سمت شنبه بازار نحیف محله. بالاخره به خریدم و بهزودی مربای به خواهم پخت. دوست دارم خواهرم حداقل از خوردن مربایم لذت ببرد.
هوا سرد است و خزیدهام زیر پتو تا نصفه. بچه دارد برای خودش آوازهایی بدون معنا و فقط آهنگین میخواند. زندگی در کلیشهایترین حالت ممکن در جریان است.
۱۴۰۱ بهمن ۶, پنجشنبه
دوست بازیافته
بعد از چند روز امروز از خونه بیرون رفتم، خرید کردم و تا رسیدم خونه وقت غذا درست کردن گذشته بود. هوا نسبت به روزهای قبل گرمتر بود و نم بارونی میزد. بعدازظهر بعد سالها یکی از دوستای قدیمیم رو پیدا کردم. چقد خوبه طلبکارم نیستن، منم نبودم البته. همون شادی پیدا کردن همدیگه خیلی خوبه.
۱۴۰۱ بهمن ۵, چهارشنبه
رهایم نکن
از شنبه چالش دو ماهه شروع شد و تنها کاری که کردم فک کنم شکرگزاری بوده، حتی انقد هوا سرده جرات نکردم برم بیرون از خونه. دیشب هم کلی سرفه کردم که احتمالا از شدت رطوبت هوای اتاقه. یه چیزی که هم حس خوبی بهم میده و هنوز هم هیجانزدهام میکنه اینه که برای کبوترها نون و برنج میریزم و تو سرما دستهجمعی حملهور میشن و هیچی نمیمونه دیگه عذاب وجدان دوریز غذا رو هم ندارم.
کاش ورزش کنم، کتاب بخونم و آب بخورم.
ممنونم خدا که نذاشتی تو منجلاب ابتذال و تظاهرشون غرق بشم، کمک کن همیشه خودم باشم با همه کمبودها و نواقصم ولی نذار دروغگو، شارلاتان، حسود و بیعزتنفس باشم. دستم رو رها نکن. ممنونم ازت.
عزیزانم
بوسهای بیهوای بچهم و مهربونیش بهم کمک میکنه کمتر فک کنم که زندگیم چقد بیهوده سپری شده. محبتی که نثارم میکنه، بغل کردنهاش و اینکه حواسش به حال من هست برام معجزه است و من این معجزه رو از دعای خیر مادر دارم.
۱۴۰۱ دی ۲۴, شنبه
برنده منم
خیلی دلم شکسته، اونم من که چقد تلاش میکنم حالم رو خوب نگه دارم. سعی میکنم ورزش کنم، افکار منفی رو دور کنم، با کوچیترین چیزها برا خودم شادی و انرژی مثبت جور کنم. ولی اجازه نمیدم حال رو به بهبودم خراب بشه، نمیذارم حالم رو بد کنن، من باید برنده باشم.
۱۴۰۱ دی ۱۹, دوشنبه
خستهام
شنبه ساعت هفت صبح بیدار شدم، گوشیم خاموش شده بود تا یه درصد شارژ شد خبر اعدامها رو دیدم...
یکشنبه شش و نیم صبح بیدار شدم و دوشنبه از حدود دو صبح بیدار بودم.
احتمالن به این میگن روند طبیعی زندگی ما دور از خاک وطن...
چقد مظلوم و بیکس بودی سیدمحمد...
هزارتا حرف دارم برا نوشتن ولی خستهام و بیحوصله
۱۴۰۱ دی ۱۵, پنجشنبه
معجزهی دوستی
بعد از حدود شش ماه دوباره ورزش کردم، ۳۵ دقیقه. دارم سعی میکنم وضع تغذیهام را هم درست کنم. ر مدام تشویقم میکند به ورزش و کلی انرژی خوب میفرستد. ن هم هر روز با هزار بدبختی ویس میفرستد و حرفهایش برایم مرهم است. سختکوش و پرتلاشه هر چند با سد محکمی به نام مردسالاری برخورد کرده. زندگیم با کمک اینها به پیش میرود. معجزههای فضای مجازی.
۱۴۰۱ دی ۱۳, سهشنبه
لحظهی تغییر مسیر
هر زندگیای از یک جایی به دو بخش تقسیم میشود. برای من وقتی بازجو گفت از این لحظه شما بازداشت هستید و دقایقی بعد یک در فلزی بسته شد. من پرت شدم در انتهای دنیایی که تا اون موقع از وجودش بیخبر بودم. دنیایی که ساعتی روی دیوارش نبود، پنجرهای نداشت، لبتابی نبود و الخ...
صدای اون در فلزی هنوز تو سرم میپیچه و بهم یادآوری میکنه چطور از روی ریل قطار پرت شدم به یه گوشه و دیگه به ریل برنگشتم.
آنکه از مرگ دیگری خوشحال میشود
۱۴۰۱ دی ۱۲, دوشنبه
کامنتهای دیده نشده
خیلی اتفاقی رفتم و پستهای دسامبر ۲۰۱۳ رو خوندم و دیدم چند تا کامنت دارم. باورم نمیشد کامنتی از نیلی بود، بعد دیدم از دو تا دیگه از وبلاگهایی که میخوندمشون هم کامنتهایی بوده و من بعد ده سال دیدمشون. وبلاگهایی که سالهاست نویسندههاشون نمینویسن. ناراحت شدم چون دوست داشتم ارتباطمون دو طرف باقی میموند. آخی چقد حیف...
نجاتدهنده
فک میکنم خواندن و نوشتن از جمله راههای نجاتدهنده من هستند. دوست دارم خواندن را شروع کنم، نوشتن را هم و ورزش کردن. ماههاست همه به کناری رفتهاند و حجم زیادی از افکار منفی، خشم، غم، غصه، اضطراب و استیصال جایگزین آنها شده. توانی بیشتر از همیشه را لازم دارم تا به زندگی کمی عادی برگردم. هجوم افکار منفی بیش از همیشه آزارم میدهد. آدمهای سمی و لجن حالم را خراب کردهاند به خدا واگذارشان کردهام.
۱۴۰۱ دی ۱۱, یکشنبه
به امید نور
کمتر از دو ساعت دیگر وارد سال جدید میشویم. سالی که در حال گذر است عجیب بود، خیلی. پر از شادی، غم، خشم، استیصال...
تولد بچهها قشنگترین خبرها بود، دیدار پدر و مادرم، برادرم و خانواده، خالهها و داییها...
روزهای غمگین هم کم نبود، روزهای خشم و نفرت، اشک و آه و نفرین...
آدمهای سمی هم آمدند، زهر ریختند و امیدوارم که دیگر دور شوند...
آدمهای امنم بیشتر شدند، همانها که همدلی بلدند، میشنوند بیقضاوت. قوت قلب هستند بیمنت.
روزهای سخت ایران، روزهای پر خشم و استیصال، روزهای درد و رنج عمیق، روزهای ای خدا کجایی و...
روزهای غرور و افتخار، روزهای امید و انتظار و ما همهی اینها رو مدام داریم تجربه میکنیم.
به امید اون شادی جمعی، به امید اون آزادی جمعی به امید فراگیری واقعی شعار زن، زندگی، آزادی.