سی و هشت سالگی هم تمام شد، باور نمیکنم. زمانی فک میکردم سی سالگی خیلی سن بالا و تکامل یافتهایه. بعد نمیدونم چطور وارد شدم ازش گذشتم و رسیدم به انتهای. از مواجه با اعداد ترس دارم، نمیخوام بهشون فک کنم. انقد از خودم و خواستههای شخصیم دور شدم که سعی میکنم به صورت هر چه بادا باد پیش برم. قبلاً اینطور نبود. کلی برنامه داشتم برا سی سالگی و بعدترش. از همه مهمتر استقلال، کار و درس بود. قبل سی سالگی ارشد رو شروع کردم، زندگی و خونه مستقل در تهران و کار. بعد چی شد؟ یه حرومزاده عوضی همه چی رو بهم زد. من ادم قبلی شدم؟ هرگز.مصممتر سدم؟ هرگز.
هربار باد اون ظلم و بیعدالتی میافتادم تا چند روز حالم بده. به لطف پروندهسازی همون عوضی پاهاش به کارها و حوزههای مختلف مدیریتی کشیده شد و... من هر بار یادم میاد فقط نفرینش میکنم.
خلاصه سالی که گذشت همراه بود با کرونا، انتظار طولانی، امید، دیدار، لبخند، آغوشهای گرم، خاطره، کمی ورزش و دوباره کتاب خواندن.
مدتهاس ورزش نکردم و برگشتن به ورزش اراده قوی میخواد. منتظر افتابم، تمام پاییز و زمستون هر روز و تقریبا بلااستثنا عطسه کردم، عطسه عطسه عطسه. قبلاً فقط بهار بود ولی امسال از پاییز شروع شد. آن روزی میشه که یه افتاب دلبر پهن میشه وسط خونه، هر چند دمای بیرون پایینه و باید با لباس گرم رفت بیرون.
دوچرخه نو خریدم، کادو تولد. هنوز اعتمادبهنفس کافی برا سوار شدنش در محله جدید رو ندارم. محلهی قبلی اروم و خلوت بود. روش تسلط داشتم اینجا همهچی فرق میکنه. ادمها، فضا و میلیونها...منتظرم هوا گرمتر بشه.