حالا حدود یک ماه میشود که مامان و بابا آمدهاند اینجا. هر چند حدود یک هفته من و پسرم در کنارشان بودین ولی خدا رو شکر که فردا دوباره در کنار هم خواهیم بود. مامان از همان روز اول مریض شده، دو روز بعد از رسیدنشون شب با اتوبوس رفتیم پیششون و چهار روز در کنار هم بودیم. هفته بعدش آنها چهار روز خانهی ما بودن و بعد رفتند خانهی خواهرم. این دو هفته همهاش به مریضی گذشته. مامان مدام سرفه میکند و حالا سرفهها تبدیل به حمله شدهاند. دلم میسوزد که تمام مدت ضعیف و ضعیفتر شده و هر چه بیشتر پرهیز کرده هیچ بهبودی حاصل نشده. خوشحالم که فردا دوباره همدیگر را میبینیم و برای چند روزی خانه ما هستن. ممنونم خدا که یکی از بزرگترین آرزوهای من رو برآورده کردی واقعا برای پدر و مادرها این سفرها خیلی سخته مخصوصا رفت و آمد برای گرفتن ویزا و بعد مواجه با آب و هوایی که بهش عادت ندارن. کاش بقیه ادمها هم درک کنن که هی نپرسن خانواده اومدن پیشتون، چرا نمیان، چرا فلان چرا بیسار...کاش دربارهی همه چیز و شرایط همه کس آنقدر نظر ندن و نمک به زخمها نباشن.