۱۴۰۰ اسفند ۸, یکشنبه

۳۹ سالگی

 39 سالگی با خبر جنگ شروع شد. چقدر وحشتناک و تلخ، چقد مصیبت و نکبت...

۲۹ سالگی با کلی آرزو و امید شروع شد، ادامه تحصیل، کار و زندگی مستقل. فک می‌کردم تا قبل از سی سالگی آدم باید به یک ثبات در زندگی اجتماعی و اقتصادی‌اش برسد. من رسیده بودم. کارم را داشتم، ارشد را شروع کرده بودم و از همه مهم‌تر شروع زندگی مستقل در تهران. چقدر شجاع بودن آن روزها و بعد کارم به جایی رسید که آدرس خانه‌ام را گم می‌کردم یک گوشه خیابان می‌نشستم و زار می‌زدم، مدام سردرد داشتم. تمام وسایل خانه را که نو خریده بودم چوب حراج زدم. با کمک مادرم همه چیز را فروختیم، خانه را پس دادیم. چقد آن سال سیاه بود. دیگر حقوق ماهانه‌ای نداشتم واین موضوع چقد سرخورده و ناامیدم کرده بود با اینکه پس‌انداز خوبی داشتم. آدم‌هایی که یک روزی دم از دوستی می‌زدند حتی به ایمیل‌هایم جواب نمی‌دادند. چقد ضعیف و شکننده شده بودم، چقد ترسو و انزواطلبی. چقد ناامید چقد...

هیچ‌وقت دیگه اون آدم باانگیزه و پرتلاش ۲۹ سالگی نشدم. به جاش هر روز منزوی‌تر و محافظه‌کارتر شدم. از نوشتن فاصله گرفتم و از آدم‌ها بیشتر.

خیلی از خودم دورم  خیلی از اون سر پر شر و شور.

۱۴۰۰ اسفند ۴, چهارشنبه

کلاه‌هایتان را من نگه می‌دارم!

 دیروز برای تصویب اوضای ال صیانت و الخ کلی حرص خوردم. وقت‌هایی که حرص می‌خورم و یا فشار و استرسی رو تحمل می‌کنم قشنگ‌ میزنه به پشت گردن و دست‌هام. هی حرص می‌خوردم و تو مغز خودم مشغول خودخوری بودم. 

شب خواب مزخرفی دیدم در همان ارتباط. صبح موقع شنیدن چشم‌انداز بامدادی مدام فک می‌کردم خب حرص خوردن من چه فایده وقتی می‌بینم تو همین اینستا یه عده‌ای دغدغه‌اشون لباس عید یا مدل سفره نوروزه! یا اینکه درگیر ظرف و لباس فلان اینفلوئنسر هستن و الخ...

انگار هر کی تا خودش مستقیم با موضوعی درگیر نشه براش مهم نیس که فلان موضوع در سطح کلان به کجا می‌رسه؟ 

انگار مردم سر شدن و هر کسی ترجیح می‌ده دو دستی کلاه خودش رو بگیره که باد نبردش و در همون حال انتظار دارن بقیه حرکتی بکنند و کاری انجام بدن!

هیچی دیگه امروز هم به سردرد و تهوع گذشت! 

۱۴۰۰ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

۲۵ بهمن

 ده‌سال پیش چنین روزی من وارد یه دادگاه شدم و در برابر یه قاضی از خودم دفاع کردم. هیچ چیزی از اون دادگاه شبیه دادگاه‌هایی که در فیلم و سریال‌ها دیده بودم نبود.

الان که دوباره یادش افتادم بغض گلوم رو گرفت...



۱۴۰۰ بهمن ۱۷, یکشنبه

روزهای روشن در راه

 روزها بلندتر شده‌اند، هوا تا ساعت شش و حتی بیشتر هنوز روشن است و این یعنی کمر زمستان شکسته.

من آدم آفتاب دوستی نبوده‌ام ولی روزهای طولانی ابری و نمناک و مریضی‌های پی در پی مرا مشتاق لمس گرمای آفتاب کرده هر چند همان اشعه‌های گرمابخش  میگرنم را به اوج می‌رسانند. واقعا آدمیزاد به چی می‌تونه چنگ بزنه برای رهایی، آرامش، لذت، دلخوشی لبخند و الخ...