۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

چهارم دی ماه93


یک اتفاق‌هایی هم می‌افتد که هضم اشان خیلی زمان بر است، مثل ازدواج آبجی کوچیکه.
اصلن حواسم نیست که همزمان با بزرگ شدن خودم، بقیه هم بزرگ می‌شوند و در حد بچه‌های قد و نیم قد فامیل باقی نمی‌مانند.
بعله چشمم را که خوب باز می‌کنم می‌بینم اه "سین" کوچولویی که موقع به دنیا آمدن انقدر ریزه بود که تا مدت‌ها توی دستگاه نگهش داشتند در آستانه مادر شدن است یا "پ" که بعد از پنج تا بچه سقط شده با کلی دوا و درمان به دنیا امد حالا در به در دنبال کارهای سربازی است...
***
در مقابل این همه حجمه‌های شبانه روزی از ما بهترون، میر یکی دو جمله گفته و کاسه کوزه این جماعت را باز هم بهم ریخته:)
***
چقد وقت است فیلم ندیدم؟ خیلی.

۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

یلدای شلخته


گرچه پاییز کم بارانی بود و به پایان هم رسید ولی اولین روز زمستان با باران شروع شده.
برای سرزمینی که تشنه قطره‌ای باران است، چی بهتر از این.
امید که زمستانی باشد پر از بارش.
یلدا هم آمد و رفت مثل همه این سال‌ها که یلدا در خانه ما چندان مشتری ندارد.
نه که دوستش نداریم یا چه و چه بلکه خیلی سال‌ها بوده پدرم شیفت بوده یا سر کار بوده یا شب کار و ما عادت کردیم که شب‌ها زود بخوابیم و کلن با شب میانه‌ای نداریم.
حدود ده سال است که بازنشسته شد و هنوز هم خانه هر روز صبح حدود ۵ بیدار می‌شود، یعنی تنها این بابا نیست که صبح زود بیدار می‌شود بلکه همهٔ خانه بالاجبار بیدار می‌شوند. چرا؟ چوت بابا بی‌توجه به بقیه رادیو را روشن می‌کند و چون می‌خواهد مدام برود توی آشپزخانه و هال و حیاط رفته رادیو باتری خور گرفته که بتوانند با هم حرکت کنند. بعد از رادیو نوبت به تلویزیون هست و...
کلن خواب صبح در خونه ما معنی ندارد، البته که ما هم پوستمان کلفت شده و فقط مهمان‌های بدبخت و اقبال سوخته‌ای که شب اینجا بخوابند صبح دهنشان سرویس است.
خب این هم از یلدا که در خانهٔ ما به شلخه ترین حالت ممکن برگزار می‌شود.
مثلن دیشب بابام رفته نشسته تنهایی پسته و بادوم و انار خورده، من و مامانم سریال شبکه سه رو دیدیم و آبجیم نشسته بود کارای دانشگاهش رو می‌کرده!!!
بعد من حدود ده خوابیدم، بابام نه و نیم... اون دو تایِ دیگه رو هم نمی‌دونم.

۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

آلبوم خانوادگی


با "میم" رفته‌ام آتلیه، فقط محض همراهی و تنها نبودن.
می‌نشیند و با دقت آلبوم‌ها را نگاه می‌کند.
گاهی من هم سرسری نگاهی به عکس‌های می‌کنم.
آدم‌های توی عکس‌ها لبخند به لبد دارند، آب و رنگ حسابی دارند و دوز احساسات پروانگی‌هاشان خیلی بالاست.
من از این آدم‌ها خیلی دورم، انقدر که نمی‌توانم این شادی و لبخند‌ها را باور کنم.
بی‌حوصله می‌نشینم روی صندلی تا میم با دقت هر چه تمام‌تر آلبوم‌ها را ورق بزند.
و یادم می‌آید آخرین عروسی که همه ما شاد و خوشحال بودیم از آن مدل‌های واقعنی بدون اینکه عکاس یا فیلمبردار بگوید اینجور باش یا آنجور بر می‌گردد به حدود بیست سال قبل، عروسی دایی‌ام.
تویِ آن عکس‌های قدیمی ما بچه‌ها قد و نیم قدی بودیم که شادی از چشم‌هایمان بیرون زده بود! که لبخند‌هایمان زنده و شاد بودند...
تویِ آن عکس‌ها همهٔ پدر و مادر‌ها مو‌هایشان سیاه است، همه جوان هستند و صمیمی‌تر با همدیگر...
توی آن عکس‌ها ما یک خانواده بزرگ و شاد هستیم در کنار هم.

۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

خبرهای خوب و بد


انقد حجم خبرهای بد زیاد هست که شنیدن یه خبر خوب حکم کیمیا رو داره، هر چند خوشی خبر خوب هم در انبوه خبرهای بد و نا‌امید کننده چندان عمر و عمقی نداره.
خبر آزادی جز خبرهای خیلی خوب و استثنایی در این جغرافیاست و خبر بازداشت و تبعید و... شده جز خبرهای روزمره!
نمی‌دونم قاضی‌هایی که بعد ۸۸ اون حکم‌های سنگین رو بریدن، شب‌ها چطور می‌خوابن؟ وجدانشون چه حالی داره؟ فک کردن با اون بی‌عدالتی‌هایی که کردن چن تا زندگی رو از هم پاشیدن و در به در کردن؟ تو این سال‌ها چند تا پدر و مادر دق کردن از غم دوری و زندانی بودن بچه هاشون؟
روزهای آخر پاییز، این پاییز بعد سه سال اتفاق‌های جدیدی رو تو زندگیم رقم زد.
ولی خب من دیگه آدمی شدم که رویِ هیچی حساب باز نمی‌کنم، نه روی عمر خوشی‌ها و نه رویِ عمر ناخوشی‌ها.
همین که هست رو باید باهاش ساخت، هیچ تضمینی هم نیست که اگر بیشتر تلاش کنی به چیزی که تو ذهنت هست برسی! حداقل در این جغرافیا دیگه به این چیزا فک نمی‌کنم.
از اینکه تنم سالم، از اینکه خانواده خوبی دارم، از اینکه چند تا دوست خوب دارم راضی‌ام! همین‌ها برام کافیه تو دنیا و روزگاری که انقد کثیفِ و پر شده از تزویر و دروغ...

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

از خوردنی ها


بازار پر شده از مواد خوراکی تقلبی، از آدامس موزی گرفته تا تی تاب و بیسکویت‌هایی که با‌‌ همان فرم و جلو محصولات سالمین و گرجی از قدیم‌ها با آن‌ها اشنا هستیم.
خب واقعیت این است که من از وقتی یادم می‌آد بیسکویت و تی تاب آن هم از نوع سالمین جلد قرمز بخشی از زندگی خوراکی‌ام بوده‌اند، البته نه هر بیسکویتی.
من هنوز هم دنبال بیسکویت‌های گرجی‌ام، نیم چاشت و مادر هنوز هستند ولی یکی دو مدل دیگر کلن از چرخه تولید خارج شده‌اند. یک مدل هم هست به نام بیسکویت نسترن که البته عکس روی جلد با بیسکویت‌های درون جعبه فرق دارد. من ولی به عشق‌‌ همان بیسکویت‌های روی جلد که اوایل خیلی هم خوشمزه بودند می‌خرم هر چند که می‌دانم داخل بسته بیسکویت‌ها شکل دیگری است ولی چکار کنم که دل بسته‌ام به خاطرات قدیمی آن بیسکویت‌ها.
یه سری بیسکویت‌های کاکائویی و پرتقالی هم بودند از‌‌ همان خانواده گرجی که به مرور کیفیتشان بد و بد‌تر شد و انقد رقیب پیدا کردند که دیگر مثل سابق تولید هم نمی‌شوند.
همین تی تاب سالمین جلد قرمز که بیشتر وقت‌های قحطی‌اش می‌آید، انقد مدل‌های قلابی‌اش توی بازار زیاد شده که نگو و نپرس! با‌‌ همان جلد قرمز و فریبنده و البته که محتوا در حد صفر است.
من معتادم به‌‌ همان تی تاب‌ها، همهٔ این سال‌ها هر چند اندازه‌اش آب رفته و قیمتش هر سال و گاهی هر چند ماه یک بار بالا و بالا‌تر رفته ولی من هنوز هم که هنوزه به آن تی تاب‌های جلد قرمز وفادارم.
چند مدت پیش هم که تافی شیری با عکس گاوهایی که مشغول چرا هستند را دیدم و کلی ذوق مرگ شدم، یک مزه خاصی داشتند این تافی‌ها و هنوز هم آن مزه را دارند.
بودن این خوراکی‌ها هر چند با قیمت بالا بهتر از نبودنشان هست ولی ترجیح می‌دهم اگر قرار است کیفیتشان به فنا برود در‌‌ همان اوج خط تولیدشان بخواب و هرگز بیدار نشود.
حس بدیِ که آدم از چیزی که کلی خاطره خوب داره، تو یه حالت بد جدا بشه! هر چند یه چیز غیرجاندار باشه...
در مورد آدم‌ها هم صادق، اینکه آدم بعد مدت‌ها یه دوستی رو ببینه که دوران مدرسه کلی خاطره با هم داشتن ولی حالا برخورد اون آدم انقد سرد باشه که همه اون خاطرات خوب هم از بین برن. یکی از دلایلی که دوست ندارم دوستای قدیمی و دوران مدرسه‌ام رو ببینم ترس از همین تجربه است.
یکی دوباری که بچه‌های قدیمی رو دیدم چنان سرد و بی‌روح برخورد کردن که از خودم وا رفتم و گفتم کاش نمی‌دیدمشون و خاطرات گذشته همون جور دست نخورده میموندن.

۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

دورهی رفیق های قدیمی


صبح با خبر فوت عمه مادرم شروع شد، پیرزن مهربون، تنها و دردکشیده...
تنهایِ تنها توی خانه سالمندان...
سال قبل یه بار رفتم دیدنش، انقد فضا سنگین بود و انقد بغض کردم و خودخوری که دیگه هیچ وقت نتونستم خودم رو راصی کنم که برم اونجا...
فضاش خیلی غم انگیزه، اصلن یه جوری ویرانگر...
آدم‌هایی که یه عمر زحمت کشیدن، یه عمر پای بچه هاشون گذاشتن و حالا تنها و غمگین هر کذوم یه گوشه با چشم‌های منتظر... خیلی سخته، خیلی!
خلاصه که عمه آدم مومنی بود، آخرین بار همین دوشنبه عصر مامان و بابا پیشش بود و عمه ناتوان‌تر و بی‌حال‌تر از همیشه ولی مامان می‌گه باز هم دستش رو به آسمون بود و شکرگزار خدا.
از نسل دوست و رفیق‌های مادربزرگم اکثرا طی این چند سال فوت شدند.
مادربزرگم این سال‌های احیر همه‌اش می‌گفت دوستام رفتن، هم سن و سال هام رفتن من چرا موندم؟
حالا اون دنیا جمع شون جمع شده. همه رفیق‌های قدیمی. مثل همون قدیما می‌تونن دور هم جمع بشن...
خدا همه اشون رو رحمت کن، یزرگترای فامیل یکی یکی دارن می‌رن.

غرغرنامه


دیروز انقد این پیامک‌های خبری و تبلیغاتی اعصابم رو خرد کرد که دیگه گوشی رو خاموش کردم.
شب تو خواب یه دعوای اساسی با رییس کردم، البته زمانی که این آقا شد رییس من دیگه اونجا کار نمی‌کردم ولی خب پیگیر کارای من بود.
خلاصه هر چی تو دلم بود ریختم بیرون و خیلی طلبکارانه بهش گفتم که ورق ورق پرونده من کارِ همین همکارانی هست که هر وقت مشکل و گرفتاری داشتن براشون انجام می‌دادم.
تویِ خواب یه رضایت نسبی از خودم داشتم، اینکه به رییس گفتم عمرا من منت کسی رو نکشیدم برای برگشت به کار چون غرورم نمی‌ذاشت و نذاشته، حق من پایمال شده و من همه کسایی رو که در این رابطه نقشی داشتن انقد نفرین کردم و مطمئنم تو همین دنیا تقاص پس می‌دن.
نمی‌دونم چرا این خواب رو دیدم؟ ولی چیزی که هست من ته دلم هنوز نتونستم از کازی که انقد براش زحمت می‌کشیدم و انقد انرژی می‌ذاشتم براش دل بکنم. هنوز خیلی وقت‌ها بهش فک می‌کنم اینکه چقد دوستش داشتم ولی اون فضا، فضایی نبود که بخوای با عشق و دل و خوش قلبی کار کنی...
الان که از اون فضا دور شدم ارتباط‌هایی رو بین بعضی اتفاق‌ها کشف می‌کنم که اون موقع خیلی راحت از کنارشون رد می‌شدم. انقد اعتماد داشتم به همه و محیط کارم که هیچ وقت فک نمی‌کردم پشت بعضی از این لبخند‌ها و رفاقت‌ها چه جریان‌هایی وجود داره.
خب همین تجربه هاست که چشم و گوش آدم رو باز می‌کنه و تا حدود زیادی آدم رو محافظه کار.
حالا جدا از محافظه کاری من به شدت اعتمادم رو به آدم‌ها از دست دادم، توی هیچ جمعی شرکت نمی‌کنم و از عکس گرفتن می‌ترسم...
زمان می‌بره تا آدم بتونه این ترس‌ها و اضطراب‌ها رو مدیریت کن ولی احتیاط رو هیچ وقت نباید کنار بگذاره، هیچ وقت.
***چند ماه پیش به بهونه‌ای مصاحبه کاری من رو کشوندن جایی. بعد دیگه دو زاری کجم افتاد مصاحبه در زبون اونا همون بازجویی هست.
می‌گفتن تو درخواست استخدام تو وزارت ارشاد رو دادی؟!! من می‌گفتم، من؟؟؟؟ آخه رو چه حسابی؟ از کی تا حالا تو این مملکت می‌شه درخواست استخدام داد؟؟؟ خلاصه مصاحبه یا همون بازجویی دو ساعت طول کشید و من باید برای هزارمین بار می‌نوشتم خدشه‌هایی رو که به نظام وارد کردم چطور جبران می‌کنم؟؟؟؟!!!!
***خیلی خیلی دلم می‌خواد از این بحث‌ها و فکر‌ها خلاص بشم ولی واقعا نمی‌شه... نمی‌شه...
*** دوستم یه پیشنهاد کاری بهم داده در ارتباط با رشته‌ام، انقد از زبان فاصله گرفتم که نمی‌دونم و مطئنم هم نیستم بتونم کار رو درست و منظم تحویل می‌دم یا نه. می‌خوام تلاشم رو کنم و شدید درگیرش شم. لازمه ذهنم درگیر کاری بشه تا از خیلی فکر‌ها فاصله بگیرم.

۱۳۹۳ آذر ۱۷, دوشنبه

شبکه چهار و داستان های دیکنز


قدیم تر‌ها با خواهرم تیاترهایی را که از شبکه چهار پخش می‌شد نگاه می‌کردیم، چه تیاترهای خوبی هم بود.
مدتی هم روزهای سه شنبه مستندهای خیلی جالبی پخش می‌شد که باز هم ببینند آن‌ها بودم.
هفته پیش خیلی اتفاقی متوجه شد بعد از ادان ظهر داستان دو شهر نوشته چارلز دیکنر به صورت سریال پخش می‌شود، جالب بود.
دیروز متوجه شدم شبکه چهار سریالی به نام دوریت کوچولو نوشته چارلز دیکنز رو پخش می‌کن. بعد رفتم سرچ کردم و دیدم عجب اینجور که نوشته شده این کتاب هم خیلی پر خواننده بود و من تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودم.
خلاصه اینکه از شبکه چهار و نمایش این سریال‌ها راضی م.

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

دوستان قدیمی وبلاگی


از بچگی عادت داشتم صبح زود بیدار شم، حتی اگر جغرافیای زندگی‌ام هم تغییر کن این عادت از بین نمی‌ره. حداقل تجربه این جور بهم نشون داده.
صبح‌ها تا بیدار می‌شوم، شروع می‌کنم به خوندن وبلاگ‌های به روز شده و کشف‌های جدید وبلاگی حتی.
یکی از لذت‌ها و خوشی‌های این روزهام اینِ که وبلاگ می‌خونم و می‌بینیم هنوز خیلی‌ها هستند که به وبلاگ نویسی وفادار هستند و می‌نویسند.
همین چند روز اخیر هم دیدم که دو تا از دوستانی که مدت‌ها بود نمی‌نوشتند شروع به نوشتن کردن، خیلی خوبِ خیلی.
من به دوستای قدیمی وبلاگیم یه اعتماد خاص دارم، اعتمادی که این روز‌ها و ماه‌ها به هیچکسی نداشتم و ندارم.
خوبِ که هستید و خوب‌تر که با هم باشیم.

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

کتاب های احتکار شده


یه هفته پیش تو خیابون بودم که یهویی احساس کردم صورتم می‌سوزه. بعد این سوزش زیاد شد و تا رسیدم به مقصد دیدم صورتم کلن سرخ شده و ملتهب. با کمی آب التهابش کمی خوابید ولی تا رسیدم خونه دیدم کلن صورت قرمز قرمز شده و چشمم به شدت ورم کرده.
رو حساب اینکه شاید حساسیت باشه تا دو روز بعد با جوشونده و ماسک خیار و ماست باهاش مدارا کردم ولی روز شنبه دیدم چشم راستم دیگه باز نمی‌شه و التهاب بیشتر شده.
رفتم دکتر و بهم گفت گزیدگی!!! من که نفهمیدم چیزی من رو گزیده باشه خلاصه آمپول زدم و دارو داد. بعد هم خاله‌ام گفت از سرکه طبیعی استفاده کنم. بعد دو روز التهاب‌ها خوب شود و فقط به خاطر اون سرکه طبیعی صورتم پوست پوست شده بودم که اونم امروز از شرش خلاص شدم.
این مدت داشتم «داستان دو شهر» می‌خوندم، نوشته چارلز دیکنز. بعد اتفاقی دو روز پیش دیدم شبکه چهار سیما هم داره اون رو پخش می‌کنه. خیلی برام جالب بود، دقیقا همون فضایی رو دیدم که تو داستان داشتم می‌خوندم حالا جدا از قضیه سانسور.
بعد؟ هیچی دیگه قید خوندن بخش آخر رو زدم
یه مدت پیش رفتم کتابفروشی، واقعن قیمتا نجومی داره می‌ره بالا. یعنی اگر قبلا می‌تونستم با بیست هزار تومن چهار پنج تا کتاب بخرم الان با همون پول نهایتا می‌شه یک کتاب و نصفه‌ای خرید.
خلاصه که کتاب هم داره می‌شه جز کالاهای لوکس.
من این شانس رو داشتم زمانی که سرکار می‌رفتم بخشی از پولم رو صرف خرید کتاب می‌کردم. یعنی الان کلی کتاب احتکار شده دارم که زمان ارزونی هر وقت می‌رفتم کتابفروشی هی می‌خریدم و می‌ذاشتم تو کتابخونه تا زمان خوندنشون برسه. الان دقیقا وقت استفاده از همون منابع احتکار شده است.

۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

پنجم آذر


بعضی چیز‌ها را با همه تلخی و گزندگی که دارند باید به خودم یادآوری کنم تا شکرگزار خیلی چیزهای دیگر باشم.
سه سال پیش پنجم آذر شنبه بود. پتوی خاکستری سربازی نکبتی دورم بود و منتظر بودم که اتفاقی بیفتد. از‌‌ همان صبح کله سحر به دلم افتاده بود امروز خبری می‌شود.
خانوم نگهبان تا در را باز کرد گفت وسایلت را جمع کن. گفتم آزادم؟ جوابی نداد. (هنوز هم گاهی فک می‌کنم یک زن که من فقط چشم‌هایش را می‌دیدم چقدر می‌تواند سنگدل و سرد باشد. در برابر زجر و درماندگی یکی از جنس خودش)
خلاصه اینکه آن پیرمرد لاغر و نحیفی که شب‌ها با یکی دیگر شام می‌آوردند لحظه‌های آخر بهم گفت این مسیر را که ادامه دهیم پشت در خانواده منتظرت هستند.
اولین بار بعد از آن ده روز وقتی در بازداشتگاه بسته شد و خورشید و آسمون رو دیدم فهمیدم آزادی یعنی چی... چقد دیدن آسمون آبی و لمس نور آفتاب وقتی بدونی قرار نیست برگردی به انفرادی چه لذتی داره. واقعن آدم این چیزا رو نمی‌تونه درک کنه مگر وقتی به اجبار از دستشون بده.
خدا رو شکر که زود از اون دخمه اومدم بیرون. خدا رو شکر

۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

آبان ها


دیشب که همینجوری داشتم زندگی چند سال اخیرم را مرور می‌کردم دیدم چه اتفاق‌هایی در این ماه آبان افتاده.
من اولین بار «او» را در آبان ماه دیدم و چند سال بعد‌تر در همین آبان بود که ثبت شدیم.
آبان سه سال قبل هم اتفاق‌های تلخی افتاد که هر کدامش می‌توانست برای چند سال زندگی‌ام را به فاک عظمی بفرستد ولی انقد فاصله بین هر اتفاق تلخ کم بود که فرصت هضم درست و حسابی هیچ کدام را پیدا نکردم و زمان به سرعت گذاشت تا آبان امسال.
آبان امسال تلخی آبان‌های قبل را تا حدودی کم کرده، مگر نه چه چیز می‌تواند از داغی فوت مادربزرگم کم کند جز همین گذر زمان.
***
چند مدت قبل شبکه بی... بی... سی مجموعه‌ای رو پخش می‌کرد درباره زنان نامدار جهان. چند قسمت رو که دیدم درباره زنان بازیگر مطرح هالیودی بود که در کنار حرفه اشون به کارهای بشردوستانه می‌پرداختند. شاید ما فقط با چهره سینمایی اون‌ها آشنا بودیم ولی اونا با استفاده از همین شهرت خدمات خیلی بزرگ و ارزشمندی رو به مردم مریض و فقیر دنیا می‌کردند. مواردی که خیلی وقت‌ها از دید مخاطبان اون‌ها پنهان میمونه. همین آقای دی کاپریو عزیز با شهرتی که به دست آورده حالا داره در زمینه محیط زیست فعالیت می‌کن به غیر از هزارن کار بشر دوستانه و...
ولی نمی‌دونم چرا در مملکت ما اگر کسی در چند حیطه تلاش کنه و تلاش هاش به چشم بیاد، مدام انگ و برچسب بهش می‌زنن که تو فلانی و بیسار... اصلن چه کاری که یه عده ذره بین می‌گیرن روی کارای بقیه و هی می‌خوان مثلن نقد کنن یا نمی‌دونم چی.
نمونه‌اش همین بحث‌ها و دعواهایی که توی فیس بوک و اینستای یکی از بازیگرای خانوم و یه روزنامه نگار افتاده...
ملت چرا انقد عصبی و بخیل شدن؟!

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

این روزها که می گذرد...


سوختگی دستم بعد از سه هفته خوب شده، همه این سال‌ها که آشپزی کردم هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد که بخار خورشت دستم را این جوری بسوزاند. خلاصه اینکه به چشم اعتقاد دارم و می‌گویند که سوختگی مال چشم است و این‌ها.
تبخالم هم بعد از ده روز دیگر دارد گورش را گم می‌کند. درست چند روز قبل از بستن بار و بندیل بود که حس کردم گوشه لبم سوز می‌دهد و مور مور می‌شود و خلاصه که تبخال زدم و تا همین امروز هم جای لعنتی‌اش به کل نرفته.
دلم خواست بعد از مدت‌ها شروع کنم به کتاب خواندن و نمی‌دانم چه شد که مستقیم رفتم سراغ داستان دو شهر چارلز دیکنز.
چارلز دیکنز انقد با جزییات پیش می‌رود که گاهی حوصله‌ام سر می‌رود. در مورد مکان‌ها، فضا‌ها و شخصیت‌ها به قدری با جزییات توصیف می‌کند که خسته کننده می‌شود ولی همچنان اشتیاق را برای ادامه داستان در من بر می‌انگیزد.
سین خیلی اتفاقی و در یک ورک شاپ برنده یک بلیت رفت و برگشت به هر کجای دنیا شد و هیچ جا نتوانست برود جز کشورهای جنوب شرقی آسیا.
عین هم که خودش را سنجاق کرده به یکی از این «تان»‌های شمالی و رسمن اولین پاییزی است که من اینجا تک و تنها افتادم به دور از رفقا.
***دوستی تعریف می‌کرد مدتی در شرکتی کار می‌کرده که درآمد خوبی هم داشته. روزی با یکی از بچه‌های بخش‌های دیگر که کارشان در زمینه نگهداری میوه برای بلند مدت و این‌ها بوده حرف می‌زده و متوجه می‌شود تمامی موادی که برای نگهداری میوه‌ها استفاده می‌شود به کل سرطان زا هستند و... اعتراض می‌کند که چرا؟ طرف می‌گوید همه در این سیستم از جریان با خبرند حتی ناظری که از سمت وزارت بهداشت می‌آید. سردخانه دار‌ها هم خیلی استقبال کرده‌اند و کاری است پر سود و الخ.
آن دوست پیگیر می‌شود و به چندتایی از مسوولان می‌گوید و فقط جواب می‌شنو که سرت به کار خودت باشد.
تن‌ها کاری که از دستش بر می‌آید این بوده که استعفا بدهد و بیاد بیرون.
بعله، بعد هم قیافه متعجبانه می‌گیریم که چرا انقدر سرطان زیاد شده!

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

زندگی جدید


باید سعی کنم بیشتر بنویسم. از شهر جدیدم که خیلی آروم و سر سبزه و کلن مرطوب
یکی از چیزایی که خیلی به چشمم اومد بوق نزدن ماشین‌ها بود. برعکس اینجا که بوق زدن نقش فحش، تشکر، احوالپرسی و... رو داره اونجا به ندرت صدای بوق شنیدم و اکثرا با تکون دادن دست به ماشین مقابل تشکر می‌کردن و یا عذر خواهی.
عابر پیاده هم انقد ارزش داشت که ماشین‌ها براش توقف کنن برعکس اینجا که عابر پیدا نقش شلغم رو داره.
خب اینجور هم نیست که آشغال ریختن فقط مختص مردم ما باش. در گوش و کنار بعضی خیابون‌ها مخصوصا ایستگاه مترو زباله دیده می‌شد ولی نه در حد و اندازه‌هایی که در شهرهای خودمون قابل مشاهده است.
ولی یه مورد جالب‌تر این بود که برعکس اینجا که استفاده از کیسه‌های پلاستیکی خیلی زیاده اونجا اینجور نبود وحتی تو فروشگاه‌های بزرگ اگر می‌خاستی کیسه‌ای برداری باید پولش رو می‌دادی. این خیلی خوبه، خیلی.
نون هاشون رو هم خیلی دوست داشتم. درسته از بربری و سنگگ خبری نیست ولی انقد تنوع وجود داره که آدم مشتاق می‌شه به خوردن و تست کردن نون‌های مختلف. هم نون‌ها با آرد سفید و گندم پیدا می‌شه هم نون‌های سبوس دار.
محصولات غذایی ارگانیک هم که هم در فروشگاه‌های بزرگ هست هم مراکز خاص.
روزهایی که دولت حقوق‌ها یا کمک هزینه‌ها رو پرداخت می‌کنه فروشگاه‌ها خیلی شلوغ می‌شه و جالب اینکه بیشتر افراد خانوادگی میان خرید.
خیلی هم جالبه که در خریدهای ماهانه اسباب بازی برای بچه‌ها هم جایگاه داره و بچه‌ها دست خالی بیرون نمی‌رن.
گدا خیلی کم دیدم و اینجور که شنیدم کمک‌های دولتی در حدی هست که کسی گدایی نکنه و اونایی هم که گدایی می‌کنن یا پولشون رو صرف مشروب و اعتیاد کردن یا به صورت غیرقانونی در کشور دارن زندگی می‌کنن..

سالگرد یه واقعه تلخ


خب من اگر بخوام فقط به این روز‌ها فک کنم مطمئنم اشکم سرازیر می‌شه و دل تنگیم اوج می‌گیره.
ولی همه‌اش سعی می‌کنم به پشت سرم نگاه کنم و مسیر پر فراز و نشیبی که طی کردیم تا به این نقطه رسیدیم.
همه اون سختی‌ها، نگرانی و دغدغه‌ها باعث می‌شه که خدا رو شکر کنم و صبور باشم.
به این فک کنم که اگر ویزا اوکی نمی‌شد، اگر هزار تا اگر دیگه به قطعیت نمی‌رسید اون موقع چی؟!
پس به یه نگاه به تجربه‌هایی که پشت سر گذاشتم، کمک می‌کنه که دوری موقتی رو تحمل کنم.
***
سه سال پیش ۲۶ آبان پنجشنبه بود. طرفای غروب آفتاب وقتی صدای بسته شدن در سلول اومد زندگی شخصی، کاری و درسی من هم کن فیکن شد...
هیچ وقت فک نمی‌کردم سه سال بعد در چنین موقعیتی باشم که امروز هستم.
گاهی دلم برا درس تنگ می‌شه ولی پس‌اش می‌زنم. بیشتر دوست دارم کار کنم ولی وقتی یادم می‌اد چه مفت خورهای آدم فروشی کارم رو ازم گرفتن، چطور برام پرونده ساختن و... می‌گم گور بابای همه اشون...
خدا رو شکر که اینجا هستم، جایی که برای رسیدن بهش خیلی سختی کشیدیم. اگر نبود کمک و حمایت خانواده و اگر نبودن اندک دوستای همراه و همدل هیچ وقت هم به اینجا نمی‌رسیدیم.
خدا رو بابت این همه حمایت و لطف ممنونم.

۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

روزنوشت در هوای بارانی


هوا سردتر شده و من تنها روی مبل نارنجی رنگ نشسته‌ام و منتظرم چای سبزم دم بکشد. روزهای آخر و من سعی می‌کنم به این آخر بودن‌ها کمتر فک کنم. دیشب تو ماشین و موقع برگشت از پرسه‌های روزانه میان جاد‌ه‌های سبز و پاییزی سرزمین‌های شمالی بهش گفتم دیگه سخت‌تر از اون خداحافظی ساعت شش سر چهار راه ولیعصر نیست که شب باید می‌رفتی و از مرز می‌گذشتی و تا صبح کابوس تیرخوردن و کشته شدن دیدم. انقد این مدت خدا کنارمون بوده، انقد لحظه‌های ست هوامون رو داشته که حالا مثل قبل‌ترها نگران و مضطرب نیستم. نه جوگیر و هیجان‌زده می‌شم نه عمیقا ناراحت و غمگین. سعی می‌کنم روال عادی زندگی رو پیش ببرم واسه همین از اینکه بعضی ها هی مدام میخان لفظ عروس و داماد رذو به کلر ببرن با وجود تذکری که می‌دم از دستشون ناراحت می‌شم. نمی‌دونم یه عده چرا انقد از قراردادن بقیه تو یه چارچوب و مدام کوبیدنش تو سر ما لذت می‌برن، شفاهی و مکتوب هم فرقی نداره بذاشون. تنها کاری که آدم از دستش بر میاد کم و کم تر کردن روابط با این آدم‌هاست.حالا همین آدم با وجود انتقاد شدیبد بچه‌هاش از رفتارها و نوع برخوردهاش باز هم همین روش‌هاش رو ادامه می‌ده، دیگه جوری شده که همه ازش فراری هستند.فک کنم یه نوع مرض که خودش هم باورش نمی‌شه چقد بد و آزاردهنده است.

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

نذری، مهمون‌داری و روزمرگی‌ها


روزها انقد به سرعت گذشته و می‌گذره که وقت نکردم چیزی از این روزها بنویسم. اکثر روزها برای ناهار یا شام خونه یکی دعوت هستیم و ه‍ر بار که نمی خوایم بریم هم ناراحتی و دلخوری پیش میاد. مثل دیروز ظهر که نمی‌خواستیم بریم ولی زنگ زدن گفتن میز ناهار چیده شده و ما منتظر شما هستیم، پس کی میاید؟ خلاصه رفتیم و دیدم مامان ع که از قبل هم تاکیدکرده بود روز عاشورا مراسم می گیره ؤ نذری می پزه. خلاصه چن نفر دیگه به بهونه‌‌های مختلف مراسم رو پیچونده بودن و ما مجبور شدیم غذاها رو یراشون ببریم. جالب اینه که این خانم انقد مذهبی و مقید ولی از اون طرف پسرشون از اون طرف بوم افتاده...خلاصه به بهونه پخش غذا سریع بعد ناهار پیچوندیم و رفتیم.
اکثر روزها این مدت ابری بود. از روز جمعه تا شب دوشنبه هم مهمون داشتیم. تجربه اول و سختی بود. این که در فضای کوچیکی مثل خونه ما دو نفر مهمون باشن و بیشتر روز رو هم بخوایم با هم در این فضا سر کنیم. اخلاق‌ها متفاوت و ممکنه کوچکترین کم و زیادی موجب دلخوری و ناراحتی طرف مقابل بشه. خلاصه که شب اول من برنج پختم و اون‌ها کباب اوردن، روز دوم رفتیم یه شهر دیگه تولد و تا شب طول کشید، روز سوم باز خونه مامان ع برا ناهار دعوت بودیم، شب شام رو بیرون خوردیم و روز آخر بالاخره فرصت شد خودمون ناهار درست کنیم که خدا رو شکر خوب شد. یه مشکلی که هست اینجا گازشون هم برقی و مثل روی مثلن اجاق گاز اصلن شعله رو نمی بینم و از ترس اینکه برنج روی شعله ای که نمی بینم شله بشه زود آبکشش می کنم بعد دیروز مامان ع گفت چقد برنجات خشکه. جالبه که خانواده ع غذاهاشون خوشمزه اش و دلیلش هم چرب و چیلی بودن غذاهایی است که می‌پزن و جالب اونجاست که وقتی ع کره می‌زنه به برنجش مامانش شاکی میشه که نگاه شکم قلمبت کن...خلاصه که اوضایی داریم و اینا

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

دریم‌لندز‌


روز یکشنبه ساعت‌ها یک ساعت به عقب رفت و این‌طوری هوا زودتر روشن میشه. هنوز صبخ زود بیدار میشم و حداقل یک ساعت و نیم باید به انتظار اومدن آفتاب باشم. او صبح‌ها میره کلاس زبان و من کمی فرصت می‌کنم برای نوشتن. دوشنبه برای یه جشن تولد در یه شهر دیگه دعوت شدیم. تصمیم گرفتیم برای هرید کادو تولد بریم دریم لندز. هفته پیش یه سر به دریم لندز زدیم. واقعا هیجان‌انگیز و انقدر تنوع وجود داره که آدم فقط باید نگاه جیبش کنه و بعد انتخاب. زمان بچگی ما یه هزارم از این اسباب‌بازی ها نبود، یه تیکه چوب هم دستمون می‌دادن خودمون رو سرگرم می‌کردیم. مثلن با پشتی ها خونه می‌ساختیم و بعد مهمون‌بازی می‌کردیم. چقد هم خوشحال بودیم هر بار. تو دریم‌لندز انقد اسباب‌بازی‌های متنوع هست آدم بیشتر دلش می‌خواد برا خودش بخره تا بچه‌ها.
خلاصه که باید بریم کادو تولد بخریم. یه سر هم رفتیم الکترو دپو، اونجا هم جای خوبی برای هرید وسایل خونه بود. جالب برام که هر کسی می‌تونه با درآمدی که داره سطحی از رفاه رو تجربه کنه. یعنی تنوع فروشگاه‌ها و قیمت‌های مختلف کالا دست آدم‌های مختلف رو برا خرید باز گذاشته.اگر کسی حداقل درآمد رو هم داشته باشه می‌تونه تو یکی از این مراکز خرید لوازم مورد نیازش رو پیدا کن و اینجور نیست که مطلقن نتونه چیزی بخره.
گرچه قیمت پوشاک گرونه البته فک کنم این بیشتر به خاطر قیاس من با ایران و اینکه همه قیمت ها رو ضربدر چهار می‌کنم ولی در کل می‌شه پوشاک با قیمت مناسب هم پیدا کرد.
امروز سه‌شنبه است و هوا دوباره ابری شده، برا من که آفتاب سردردم رذو تشدید می‌کنه هوای ابری و یا آفتابی که آفتابش لاجون و مریض خیلی عالی.
یه چیز دیگه که یادم اومد این مدت اصلن سردرد نداشتم و اگر هم بوده خیلی خفیف بوده.

۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

یکشنبه بازار


بعد از چند روز هوای ابری و گاهن بارانی، امروز هوا آفتابی است هر چند که آفتابش بی‌جان و کم توان است.
دیروز رفته بودیم یکشنبه بازاری که در مرکز شهر برپا شده بود، هم جالب بود و هم تجربه‌ای جدید.
چقد مردم اینجا به شمع علاقه دارند و انگار شمع‌ها بخشی از زندگی آنها هستند، برعکس ما که شمع برایمان یادآور داغ و عزا و ناراحتی است بیشتر.
گل هم ارج و قرب خیلی زیادی دارد.اکثر مردم یه دسته گل خریده بودند تا آخرین روز تعطیلات رو در کنار دوست، پارتنر یا خانواده بگذرونن.
یه مورد دیگه که خیلی برام جالب بود پنیرهای متنوعی بود که دیدم. عین کارتون‌ها، پنیرهای سوراخ سوراخ دار! آدم گاهی فک می‌کنه داره تو قصه‌ها و کارتون‌ها حرکت می‌کنه.
بیشتر پارچه فروش‌های یکشنبه بازار عرب بودند، عرب‌های اینحا بیشتر الجزایری و مراکشی هستند.
خلاصه یکشنبه بازار اینجا خیلی بزرگ‌تر، متنوع‌تر و برای من هیجان‌انگیزتر از ایران بود. ضمن اینکه اکثر افراد خانوادگی اومده بودند و یه جور تفریح در روز تعطیل براشون به حساب میاد. کنار یکشنبه بازار هم کلی کافه بود که مردم بعد از خرید میفتن اونجا و حسابی کافه‌ها شلوغ بودند.

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

ثبت شدیم


بالاخره مراسم راس ساعت دو روز جمعه ۲۴ اوکتبر در سالن زیبای شهرداری برگزار شد. خیلی ساده و با آرامش. یک خانم مواد قانونی را خواند و بعد ازدواج رسمی ثبت شد...امضای اوراق و بعد هم حلقه‌ها در دست.
در روزی که باران هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یک جمع ۲۰ نفره در کنارمون بودن و سعی کردن به همه خوش بگذره.
من این شهر رو و آسمونش رو و آرامشش رو به همه‌ی خاطره‌هام اضافه می‌کنم.

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

شهرگردی


دیروز بعد از ظهر یه سر رفتیم توی مغازه‌ای که اجناس دست دوم می‌فروخت هر چند خیلی از وسایل هم نو بودند. پر از میزهای چوبی، ماشین تحریر، گرامافون و...
از همه جالب‌تر هم دو تا ساعت چوبی کوچیک بود که بالای اونا از اون پرنده‌های کوچیکی بود که تو کارتون‌ها از ساعت بیرون میان و می‌گن کوکو کوکو! ذوق زده شده بودم ولی خب قیمت‌شون به نظرم گرون بود.فقط از دیدنشون لذت بردم.
بعضی از مراکز خرید انقدر بزرگ هستند که تا وسطاش که می‌رم حوصله‌م سر می‌ره ولی همه‌اش تجربه‌های جدید. انقد تنوع اجناس زیاد هست که آدم می‌مونه چی بخره.
اون روز نزدیک شهرداری و چن قدم مونده به ایستگاه مترو دیدم مردم اینجا هم کم از ملت ما ندارن و سنگ فرش خیابون کم و بیش پر شده از لیوان، دستمال و زباله...سر بعضی از چهارراه‌ها هم افراد مسنی که انگار سرقفلی اونجا رو دارند لیوان به دسا گدایی می‌کنن.
ماشین‌ها خیلی مقررات رو رعایت میکنند و در طول یه مسیر که به دلیل شلوغی جاده همه ماشین‌ها با سرعت کم پشت سر هم حرکت می‌کنند خبری از سبقت و بوق نیست.
یه آرامش و متانت خاصی تو این شهر هست که حال آدم رو خوب می‌کن، بهش انرژی می‌ده برای تلاش کردن و دوست داشتن زندگی.
پ.ن: ممنون رهای عزیز که همیشه هستی و همه‌ی این مدت با نوشته‌هات، حرف‌هات و حضورت کلی بهم انرژی، اعتمادبنفس و انگیزه دادی.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

محبت آزاردهنده


بیرون هوا همچنان ابری است و باران می‌بارد. هوا تا چن روز آینده همین‌طور خواهد بود. خانه اما گرم است و بوی غذا دلچسب‌ترش هم کرده. منتظرم تا او از کلاس برگردد و ناهار بخوریم.
آدم‌های اینجا راحت و‌ صمیمی هستند ولی به همان دلایل فرهنگی و ایرانی مدام می‌خواعند لطف و محبت کنند و همین آزارم می‌دهد. از ازدواح ایرانی و دنگ و فنگ‌ها و خرید و حاشیه‌هایش بیذار بوده و هستم. دلم هم خواسته همه چیز اینجا خیلی ساده و عادی برگزار شود ولی همین آدم‌های مهربان مدام دنبال برنامه‌ریزی و برگزاری جشن و دعوت از مهمان هستند، همه چیزهایی که من از آن‌ها فراریم. خدا کند این چند روز حسابی بارانی باشد و مهمان‌های کمتری جمع شوند و کلن این قضیه سریع‌تر ختم به خیر شود و خلاص.
دسروز هوا آفتابی بود و مرکز شهر و کافه‌ها شلوغ. برام خیلی جالب بود دیدن این تعداد زن محجبه. زن‌هایی که نه تنها روسری بلکه چادرهای بلند پوشیده بودند و تعدادشان هم کم نبود.

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

next chapter


بعد از چند روز تازه فرصت کردم سری به اینجا بزنم.‌زندگی روی دور تند است. پنج‌شنبه با کلی استرس در صف ایستاده‌بودم تا ساعت دو شود و زمان دادن پاسپورت‌ها. بیست دقیقه مانده به ساعت دو در باز شد و چون تعدادی از کسانی که اسم نوشته بودنددر صف نبودند بعد از هفت، هشت نفر نوبتم شد. لحظهپای که داشت دنبال پاسپورتم می‌گشت استرس به اوج رسیده بود و ثانیه‌هایی بعد در نهایت انتظار به پایان رسید و...ویزا را گرفتم و صبح روز بعد با پرواز ایران‌ایر و پس از یک ساعت و نیم تاخیر و شش ساعت پرواالان سه روز که در شهری هستم که آرامش و سبزی‌ش شبیه زادگاهم است و هنوز وقت نشده زیبایی‌های بیشترش را ببینم.این شهر به من کلی آرامش و اعتماد داده تا حالا. فعلن مشکلم تنظیم زمان خواب و بیداری است. صبح‌ها ساعت پنج بیدار می‌شم و سه ساعت بعد تازه آفتاب تلاش می‌کنه که طلوع کن. هنوز وقت نشده ناهار دو نفرع مفصل بخوریم. کلی کار مونده که باید انجام بدم...حالم؟ مطمنن بعد از سه سال انتظار آروم‌ترم.

۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

20 مهر 93


این روز‌ها انقدر فشرده شده که جایی برای آرامش خیال نیست.
می‌ان این همه انتظار و دغدغه بالاخره حوالی ساعت هفت و نیم شبِ ۲۰ مهر ماه(شب عید غدیر) همه چیز رسمی‌تر از قبل شد.
بیش از سه سال گذشته تا به این لحظه‌ای رسیدیم که انگار کمی از حجم خستگی‌ها، دلنگرانی‌ها و استرس‌ها کم شده ولی همچنان افتاد مشکل‌ها پیش رو هستند.
دو روز دیگر هم مانده، سخت می‌گذرد ولی امیدواریم.

۱۳۹۳ مهر ۱۹, شنبه

سحرخیزی


اول هقته است و ساعت ۵ صبح بیدار شدم با وجود اینکه حدود ده و نیم شب خوابیده بودم.
خب وثتی آدم از بچگی بالاجبار صبح زود بیدار شده باشه و شال و کلاه کن بره مهدکودک دیگه این سحرخیز بودن باهاش هست تا آخرش.
اتفاقن تو اینستاگرام هم که چک می‌کنم می‌بینم بع خیلی‌ها سحرخیزن یا شاید هنوز از شب قبل بیدارن و خوابشون نبرده.
پنج روز دیگه بیشتر نمونده و می‌دونم که با چشم بهم زدنی هم این چند روز می‌گذره.
به امید روزهای خوب و دل‌های شاد

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

برچسب زدن چه آسان!


َشب قبل از خواب انقد نوشته تو ذهنم می‌اد که گاهی از مرور چند بارشون خسته می‌شم ولی صبح وقتی می‌خوام دو کلمه بنویسم هیچی یادم نمی‌اد.
الان یکی ش یادک اومد.
جدیدا یه صفحه‌ای تو اینستا داغ شده به اسم ریچ کیدز. یه تعداد جوون عکسایی می‌ذارن که یعنی اینا مهمونی‌ها و پارتی‌ها و سبک زندگی بچه پولدارهای تهران.
چیز خواصی که تو این عکس‌ها نیست چون نمونه‌های مختلفش در همه شهر‌ها دیده می‌شه و این مخصوصا شهری مثل تهران یا صرفا بچه پولدار‌ها نیست.
یادم یه زمانی یه دختری بود که وبلاگ می‌نوشت و از فشار اقتصادی و گا‌ها زیاده خواهی هاش محبور به تن... فروشی شده بود. خودش می‌گفت که مجبور قرض و قوله کنه و به تیپ و قیافه‌اش هر جور شده برسه تا مشتری هاش رو از دست نده و الخ.
در واکنش به همین صفحه تو پلاس چنان برچسب‌ها و فحش هاییحواله این ریچ کیذر‌ها شده که بیا و ببین.
از بچه رانت خوار و فا... ح... شه و... گرفته تا فلان و بیسار.
برچسب زدن به آدم‌ها راحت‌تر از آب خورن شده، فرق هم نمی‌کن این وری یا اون وری!
خیلی راحت دم از حقوق شهروندی و احترم به قانون و کرامت انسانی می‌ذاریم و از اون ور فحش و برچسب هست که به آدم‌ها می‌زنیم!
چه اون یارویی که به ملت می‌گفت خس و خاشاک و گوساله و بزغاله چه اونی که با دیدن چارتا عکس هر صفت زشتی رو به امثال این آدم‌ها نسبت می‌ده.
گیرم پول دار باشن یا تظاهر به پول داری کنند، مگه همه جای دنیا همین وضع نیست! شما با تحقیر اینا می‌تونید عدالت و مساوات رو برقرار کنید؟

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

روزمرگی


*صبح‌ها زود بیدار می‌شوم و با همه زودی‌ای که خودم فک می‌کنم کله سحر است هوا کاملن روشنِ.
دلم خواست بشینم وبلاگ‌ها رو بخونم و بعد دلم رفت.
وبلاگ «آ مثل کلمه» که ف می‌کردم مدت هاست به روز نشده را پرشین بلاگ مسدود کرده، واقعا چرا؟
کاش بشه آدرسی از نگار پیدا کنم.
*قبل از بیدار شدن روی تخت دراز کشیده بودم و بیهوا یاد مرضیهٔ «سه روز پیش» افتادم که حالا در زندان است...
هر چقدر هم آدم روحیه‌اش خوب باشه باز هم از این دوران حبس اجباری آسیب می‌بینه... غم انگیز و دردآوره!
*دیشب خیلی اتفاقی از یکی از شبکه‌ها فیلم زمانی بریا دوست داشتن رو دیدم و کلی هم گریه کردم. دو تا برادر بودن که یکی به دلیل معلولیت گذاشته بودنش تو یکی از اتاق‌های خونه و اجازه مدرسه رفتن نداشت. برادری هم که سالم بود خیلی لوس بود و نسبت به این برادرش رفتارهای بدی داشت. برادر معلول باهوش بود و در ‌‌نهایت هم با کمک دوستِ برادر سالم و معلم مدرسه تونست وارد مدرسه بشه... اون برادر بزدل و کما بیش خنگ هم در ‌‌نهایت آدم شد.
*عصر‌ها هوا سرد می‌شه و هی عطسه و عطسه و نهایتا امروز صبح دیدم تبخال هم زدم...

هفت روز دیگه مونده...

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

جنگ و بیماری


با این همه انسان کشی، با این همه قساوت قلب، با این همه درنده خویی و زیاده خواهی انسان به کجا می‌خواد برسه؟
آدم‌ها تا خطری خودشون رو تهدید نکنه، دست به کاری نمی‌زنند! چرا؟ چون فک می‌کنند خطر، درد و مرض و مرگ مال بقیه است. تازه وقتی خطر به بیخ گوش خودشون رسید به فکر چاره می‌افتند.
خدایا شر این موجودات اسنان نمای دیو سیرت، جزم اندیش و درنده رو از سر کره خاکی کم کن.
دیشب خوندم که ابولا به نزدیک‌های ما رسیده. یعنی در اربستان نمونه هاییش دیده شده و چون موسم حج هست امکان انتقالش به داخل کشور زیاده. حتی خوندم که شاید عربستان به عنوان رقیب و حتی دشمن ما بخواهد با برنامه این بیماری رو روانه ایران کنه!!
مطلب زیر نوشته یکی از دکترهای پلاس در مورد این بیماری:
ابولا را بشناسید و به دیگران نیز بشناسانید
ویروس ابولا تا پشت درهای ایران اومده و لازمه که تک تک کلمات این چند سطر پایین خونده و ازبر بشه، چون سلامتی میلیون‌ها ایرانی در خطره!

یک: ابولا چیه؟
ابولا (EVD) یا تب خونریزی دهنده ابولا (EHF) یه بیماریه ویروسیه که انسان‌ها رو الوده می‌کنه و با احتمال حدود ۹۰ درصد فرد الوده شده رو خواهد کشت.
این ویروس از طریق حیوانات وحشی به انسان منتقل شد و بعدش از طریق انسان‌های الوده پخش شد. میزبان اصلیش خفاش Pteropodidae هستش

دو: ویروس ابولا چطور منتقل می‌شه؟
از طریق تماس بدن انسان با خون و ترشحاتِ بدن و فضولات حیوانات آلوده
از طریق تماس با مخاط، پوست، خون، رابطه جنسی و فضولات و حتی جسد انسان آلوده
این خیلی مهمه که بدونید اسپرم فرد مبتلا به ابولا تا ۷ هفته بعد از بهبود کامل (احتمالی) حاوی این ویروس کشنده ست و بسیاری از موارد ابتلا به ابولا زمانی دیده می‌شه که پرستاران یا پزشکان در حال مراقبت از بیمار یا کنترل میزان عفونت هستند.
احتمال بروز بیماری در خانم‌های باردار، بچه‌ها و افرادی که ضعف سیستم ایمنی دارند خیلی بیشتره

سه: علایم و نشانه‌های بیماری ابولا چیه؟
علایم بیماری ۲ تا ۳ هفته بعد از ورود ویروس به بدن مشاهده می‌شه! و این خیلی بده...
علایم ابتدایی شامل تب، گلو درد، درد عضلانی و سردرد و پس از مدتی تهوع، اسهال و استفراغ هم بهشون اضافه می‌شه و بعد از اینا عملکرد کلیه و کبد مختل شده و بیمار شروع به خونریزی می‌کنه. خونریزی ناشی از بیماری ابولا می‌تونه داخلی و خارجی باشه.

علایم آزمایشگاهی بیماری ابولا قابل توجه کادر بهداشت و درمان: کاهش گلبول سفید / کاهش میزان پلاکت / افزایش محسوس آنزیم‌های کبدی.
علایم اولیه مالاریا، حصبه، وبا، طاعون، هپاتیت و مننژیت شبیه به ابولاست پس قبل از تشخیص بیماری ابولا، احتمال بیماری‌های گفته شده باید به طور کامل رد بشه.

چهار: درمان ابولا ممکنه؟
در حال حاضر خیر چون هیچ درمان قطعی و واکسنی برای درمان ابولا وجود نداره!

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

خودسرکوبگری


هوا خیلی خنک شده ولی هنوز هم افتاب ظهر گرم و سوزانده است.
توی این اوضاع دندان عقلم شکسته. چند سال پیش پر شده بود ولی چند ماه پیش کمی از ان ریخت و چند روز پیش هم شکست.
در سفر بودم و امکان رسیدگی به آن را نداشتم از سر ناچاری زبانم مجبور شد چند روزی حسابی درد بکشد چون تیزی دندان شکسته فرو می‌رفت در کنار زبانم.
خلاصه دیروز که رفتم دکتر عکس گرفت و گفت چون قبلا این سمت از دهانت دندانی رو کشیده‌ای و از دندان عقل برای جویدن استفاده می‌کنی کشیدنش کار درستی نیست، بهتر است عصب کشی شود!!!
خب من هم گفتم الان آمادگی نشستن روی صندلی دندان پزشکی و صدای مته و کوفت و زهرمار را ندارم اگر امکان عفونت نیست و اینا بعد‌تر می‌آیم به دادش برسید. فعلن قرار است با این شرایط بسازم تا ببینم وضعیت ویزا و سفر چه می‌شود.
چند روز قبل تی‌تر آخرین پست‌‌ رها رو دیده بودم ولی وقت نشد بخونم.
دو سه روز قبل هم بحث لامپ و ویدئویی که از اون بیمار منتشر شده بود در پلاس داغ شده بود.
هر چند من فقط مطالب رو خوندم و اصلن دنبال دیدم فبلم نبودم. دیروز مطلب پست آخر‌‌ رها رو خوندم واقعا که این فرهنگ رسمن ریده تو زندگی نسل ما. هر چقد ما سرکوب شدیم این نسل هفتاد به بعد دریده و گا‌ها بی‌حیا هستند. نه شرایط ما خوب بوده و نه وضع بعد‌تر از ما‌ها...

۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

روی موج های خبری


مدت هاست که کتابی نخوانده‌ام و فیلمی هم ندیده‌ام.
به نظرم نصف بیشتر زندگی ما آدم‌های این خاک در انتظار می‌گذرد. یعنی انقد در مسیر زندگی و کار درس چاله و چوله و خوان هست که نصف عمرمان به چه خواهد شد می‌گذرد، بعد هم که شد و رسیدیم یک بامبول جدید.
دلم خواسته آتش بس ۲ و آرایش غلیظ را ببینم که هنوز نشده.

اوایل تابستان می‌توانستم یک نفس چارتار گوش کنم ولی حالا حتی یه دقیقه‌اش هم انرژی از من می‌گیرد که توانش را ندارم.
۱۰ روز دیگر تا آمدن جواب مانده و سعی می‌کنم آرام باشم و صبور.
واقعیتش ته دلم به مثبت بودن این قضیه اطمینان کامل دارد، یک آرامش غریب همراهم شده که از خودم انتظارش را نداشتم.

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

و انتظار روح و روان آدم را می بلعد


روز قبل رفتم تا آدرس سفارت را پیدا کنم، سر راست بود و فقط کمی پیاده روی داشت.
فردای آن روز هم صبح ساعت ۶ از خوابگاه زدم بیرون تا اول وقت برسم جلوی در. قبل از هفت رسیده بودم و ۳۱ نفر جلو‌تر از من اسم‌هایشان به دیوار بود.
در حالی که ادم‌های آنجا به زور ۱۵ نفر می‌شدند. بعد یکی گفت که بعضی‌ها پول می‌دهند به افرادی دیگر تا صبح زود بیایند اسم آن‌ها را بنویسند.
خلاصه اینکه یک ربع به هشت در باز شد و آقایی آمد و گفت بر اساس نوبت افراد وارد می‌شوند.
یکی از خوبی‌های توی صف بودن اینکه آدم‌ها با هم حرف می‌زنند و از تجربه هاشون می‌گن و استرس آدم کم می‌شه ولی در عین حال چون هر کسی از تجربه شخصی خودش می‌گه کمی هم استرس به افراد دیگه منتقل می‌شه که مبادا فلان مدرک کم باشه و الخ.
خلاصه بعد از ورود نوبت پرداخت هزینه تشکیل پرونده است و بعدشم انتظار برای رسیدن نوبت تحویل مدارک.
هر چند فک می‌کردم فضای داخل سفارت باید بزرگ‌تر و آرام‌تر باشه ولی اصلا اینجور نبود. تقریبا بعد از پرداخت هزینه تشکیل پرونده افراد رد یک نیمچه سالن جمع می‌شوند و چون تعداد صندلی‌ها کم خیلی‌ها مجبورن بایستند. بعدش کسی که مدارک رو تحویل می‌گره که سه نفر بودند در فضایی مثل باجه بانک‌ها هستند و شما فقط می‌تونید ایستاده (حتی صندلی برا نشستن و مصاحبه نیست) و از پشت شیشه با مسوول صحبت کنید. مدارک رو چک می‌کنند و آدم تو این فرصت میمونه که حرفی بزنه یا نه! چون گا‌ها برخوردهای مناسبی صورت نمی‌گیره.
من نظم مدارکم بر اساس نوشته‌های خود سایت سفارت بود ولی اونجا یه برگه زدن به دیوار که مدارک کمتری می‌خواد و اینا.
خلاصه لحظه‌های اول یه کم اعصابم بهم ریخت چون طرف برگشت گفت اینا چیه (بر اساس نوشته سایت یه وکالت نامه محضری باید ارئه می‌دادم که طی سفر فلانی من رو ساپورت می‌کنه) ولی اونجا طرف حتی نگاهش نکرد و طلبکارانه گفت اینا چیه؟!!
خلاصه بعدش همه چی عادی شد و نهایتا بهم گفت براتون ۳۰ روز نوشتم ببینیم چی می‌شه.
دو هفته دیگه و دقیقا کمتر از بیست ساعت مانده به ساعت پرواز زمانی هست که پاسپورت رو بهم می‌دن و ویزایی که معلوم نیست اوکی شده یا نه!
چیزی که مهم برام اینه که حدود چهار ماه به شدت درگیر این پروسه هستیم و هیچی کم نذاشتیم. گاهی استرس‌ها باعث شده سردردهام برگردن و با تهوع زجرآور و حالت‌های بد بعدش چند روز رو بگذرونم ولی از دیروز ته دلم آروم، یعنی همه این روز‌ها ته ته دلم یه چیزی بهم قوت قلب داده و گفته وقتی سپردی به خدا مطمئن باش اون چیزی که خیر پیش می‌اد و این روز‌ها با اتفاقاتی که افتاده مطمئنم خدا چقد نزدیک‌تر از همیشه در کنارم در حرکت.
ما حرکتمون رو شروع کردیم و حالا منتظر برکت خداییم

چند خان دیگر مانده؟


بالاخره یک خان دیگر هم گذشت با کلی استرس و نگرانی.
همه مدارک رو بر اساس مطالب نوشته شده در سایت سفارت آماده کرده بودم و گذاشتم ولی موقعی که تحویل باجه دادم مسوول دریافت گفت اینا چیه خانم، بهش گفتم تو سایت نوشته بود گفت بردار، بردار، حتی نگاهشون نکرد!!!
فقط مدارک شناسایی خودم و اینا رو خواست... و چند تا سووال درباره کارم!
حالا هم باید ۱۵ روز انتظار بکشیم، ببینیم آخر این پروسه چی می‌شه.
توکل بخدا

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

روزگار نوشت

به نظرم باید دوباره بر گردم به دوران خوب وبلاگ نویسی. به‌‌ همان سال‌های ۸۶ و ۸۷. کلی دوست وبلاگی پیدا کرده بودم که منظم می‌نوشتند و کم کم‌‌ همان نوشتن‌ها رابطه‌هایمان را جدی‌تر کرد.
از ان جمع یکی حالا مادر پسرکی شده که چند ماه دیگر می‌شود سه سالش و گاهی وقتی زندگی فشار‌هایش را مضاعف می‌کند پناه می‌آورد به‌‌ همان وبلاگ قدیمی‌اش.
چند تای دیگر هم با شیرجه رفته‌اند توی کار.
از بقیه بی‌خبرم ولی کاش آن‌ها هم بودند، حداقل دورا دور از هم خبری داشتیم.
آن سال‌ها انقدر وبلاگم را دوست داشتم که اگر روزی سری بهش نمی‌زدم یا نمی‌نوشتم غمم می‌گرفت.
حالا زندگی روی شیب تند و جدی افتاده که گرفتاری‌ها و درسر‌هایش اجازه خیال‌پردازی و شیرجه زدن در غمم نوشتن را نمی‌دهد.
یک هفته شاید بیشتر است که ارتباطم با سین به شدت کم شده. مشکل؟ خود اوست، با آدم‌های جدیدی می‌گردد که ما دیگر در نظرش نمی‌آِییم. از نظر من‌‌ همان آدم‌هایی که توهم متفاوت بودن دارند و روی زمین و بین مردم جایشان تنگ شده...
همه این سال‌ها اگر کسی گلایه‌ای کرد که فلانی چقد عوض شده، گفتم نه اینطور نیست. درواقع اینطور بود الان دیگر نمودش بیشتر از قبل هم شده.
همین طوری است که آدم‌های دور و برم روز به روز کمتر می‌شوند. الان ارتباطاتم رسیده به دو دوست قدیمی دوران داشنجویی که تقریبا همزمان رفتیم سرکار. بعد انقدر آدم‌های خرحمالی بودیم و انقدر حماقت به خرج دادیم که خیلی راحت زیر پای هر سه تامون رو کشیدن.
من سال ۹۰ و آن دو تا سال ۹۲. هر کدام هم طی دوره کاری رسمن نقش آچار فرانسه را داشتیم ولی از آنجایی خر حمالی عاقبت ندارد خیلی شیک عذر هر سه تامان به نحوی خواسته شده.
هفته پیش با هم رفتیم نشستیم تویِ یه کافه مثلن دنج، حرف زدیم و خندیدیم و معلوم شد آن دو تا هر هفته می‌روند پیش مشاور...
وقتی شرایط را می‌سنجم می‌بینم من خیلی خوشانس بودم که زود جمع شدم حداقلش اینکه کارم به آرامش بخش و مشاوره‌های طولانی نکشید.
آخر این ماه وقت دکتر دارم، حدود یکسال است که تحت نظر دکترم هستم و از شدت دردهای سرم کم شده، هر چند گفته می‌گرن دردی نیست که برود به درک ولی خب می‌شود با مراقبت‌ها مختلف کنترلش کرد.
دکتر خوب هم نعمتی است که به آدم انگیزه می‌دهد برای بهتر شدن.

۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

از خواب ها


خودم هم می‌دانم هر چقدر بیشتر حرص بخورم و اضطراب داشته باشم کار‌ها بد‌تر پیش می‌رود.
سعی می‌کنم آرام و قرار داشته باشم ولی دیشب یک خوابی دیدم که از شدت آشوب و استرس صبح با نگرانی از خواب بیدار شدم.
توی ِ خواب دیدم که «برادری» زنگ زده به گوشیم و می‌خواهد مرا برای ماموریت بفرستد و من هی می‌گویم صداتون قطع و وصل می‌شه و سریع تلفن رو قطع کردم رفتم به یه جایی که شبیه امام زاده‌ای بود و زن عموم اونجا به استقبالم اومد و گفت که برات تو صف نماز جا گرفتم...
امیدوارم این روز‌ها و روزهای در پیش همه ختم به خیر بشه.

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

در میانه ی ماراتن


از تیرماه بود که ماراتن شروع شد و حالا در آغازین روزهای شهریور ماه باید به انتظار خیلی اتفاق‌هایی باشیم که هیچ کدامش هم دست ما نیست.
یک نمونه‌اش رزرو بلیت هواپیماست که زرتی همین هفته ایران ایر سفرهای نوامبر را بسته تا هفته آینده.
من؟ هم میزان استرس‌هایم بالاست و هم کلی نگران اتفاق‌های دیگر اما امیدوارم.
برای رسیدن به همین روزهایِ نه چندان آرام هم کلی سختی کشیده‌ایم و حالا کمتر از ۵۰ روز دیگه به موعد دیدار باقی مانده.
بدی قضیه هم این است من مدام استرس‌ها و نگرانی‌هایم را سر او خالی می‌کنم و بیچاره اویِ تن‌ها.
دیروز رفته‌ام برای عکس ویزا... هوا گرم بود و من هم بعد از چند کار دیگر فرصت رفتن به عکاسی را پیدا کردم. به دخترک صدبار سفارش کردم که اندازه‌ها دقیق باشد و فلان، آخر سر هم به دخترک گفتم مطمنی عکس مشکلی ندارد؟ گفت نه درسته.
بعد رسیدم خونه و همین جور دچار شک و استرس که این عکس ۷۰ یا ۸۰ درصد چهره درش مشخص نیست و احتمالن یک جور دیگری باید باشد. نمی‌دانم، یعنی انقد استرس و نگرانی دارم که کوچک‌ترین مساله برام می‌شه واویلا... دست تنهام و اینکه باید یه تنه جوری کار‌ها پیش بره که کسی بعد نگه ما که گفتیم فلانی ولی خودت مسوولی!
تن‌ها چیزی که بهش ایمان دارم اینِ که هیچی کم نذاشتیم و تو این ماراتنی که شروع کردیم راهی برای بازگشت و عقب گرد نیست، هر چی هست رو به جلو و تلاش برای رسیدن به آخر خط... البته ما به هر خط پایانی که می‌رسیم باز شروع یه کار دیگه است ولی امیدوارم به اینکه خدا هیچ وقت تنهامون نذاشت و این بار هم باهامون می‌اد تا آخر این ماراتن.

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

آن مرد هم رفت

آن جنابانی که از رافت اسلامی، از انسانیت و چه و چه صحبت می‌کنند، ه‌مان‌ها که دلشان برای مادران و کودکان غزه خون شده، آیا خبر دارند طی این سال‌ها چند نفر از بچه‌های این سرزمین که مجبور به ترک خانه و خانواده شدند در غربت عزادار پدر و مادری شدند که دق کرد؟
سختی لحظه‌ای که خبر مرگ را به یکی می‌دهی ر وصف نمی‌گنجد...
صبر، صبر، صبر...
امروز صبح پدرش رفت، با تنی خسته از درد و رنج بیماری و چشم انتظار دیدار فرزند.

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

مربی خوش نامی که زود رفت

چقد ناراحت شدم از فوت ناگهانی حسین معدنی، سرمربی سابق تیم ملی والیبال.
معدنی در مسابقات لیگ جهانی به عنوان مربی و مترجم در کنار بچه‌های تیم ملی بود و بار‌ها تصویرش رو از تلویزیون دیده بودم. ولی در دور نهایی به دلیل بیماری نتوانست تیم رو همراهی کن. چند هفته قبل مدیر روابط عمومی وزارت ورزش در توییتری گفت که معدنی به سرطان مبتلا شده و چه زود پرونده‌اش بسته شد. روحش شاد

۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه

بگذرد این روزگار...

دیروز هر چه نوشته بودم پرید، شاید نباید آن نوشته‌ها منتشر می‌شد.
خلاصه اینکه یادم بماند اینجا دقیقا همین جا من دیگر اراده‌ای برای کار کردن یا نکردن ندارم!
هر غلط یا درستی را دیگری باید تحمیل کند و من باید بگویم اوکی!
زندگی گاهی آنقدر تخمی می‌شود که نمی‌شود به جایی هم حواله‌اش داد، باید بگذاری زمان بگذرد...
مگر خدا رحمی کند، مگر نه این بشرهای دو پا انقدر خودشان را در مقام‌های عالی و دست بالا می‌بینند که هر ظلمی را بر دیگران عین عنابت ویژه و لطف می‌پندارند.
روز‌ها گر چه گرم‌تر هم شده ولی گاهی شب انقدر خنک و گاهن سرد می‌شود که پتو می‌کشم روی خودم.
اندک اعتماد مانده نیز نقش بر آب شد، چقدر زندگی در بی‌اعتمادی و استرس مدام سخت می‌شود.
احتمالن وضع دردناک انگشت شستم هم بیشتر به خاطر اعصاب و نگرانی است، مگر نه کار خاصی که با شستم انجام نمی‌دهم که این طور درد بگیرد.
کتاب هم نمی‌خوانم، چقدر بد.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

والیبال افتخارآفرین ما

والیبال این روز‌ها یک طور دیگری حال ما را و غرور ما را خوب می‌کند و جلایش می‌دهد.
حتی اگر ببازیم باز هم به تیممان و به بچه‌هایی که انقدر جانانه بازی می‌کنند افتخار می‌کنیم.
مثل فوتبال نیستند، یک تیم قوی و خوب هستند که اگر هم یهو عقب بیفتند آن لحظه‌های اخر برای تک تک آن توپ‌ها تمام توان و انرژی اشان را می‌گذارند وسط.
غرورآفرین هستند و شادی بخش و چه لذت بی‌پایانی دارد این همه افتخار و سربلندی.
از آن طرف تماشاچی‌های ایرانی هر جور هستند می‌روند به سالن بازی‌ها، بعد این سیمای لعنتی انقدر وسط بازی یک تصویر را تکرار می‌کنند که آدم فقط فحش را نثارشان می‌کند و حالش هم از تصویر آن هم وطن بهم می‌خورد.
حاک بر سر این صدا و سیمای لعنتی که انقدر سوهان روح می‌شود و لذت یک پیروزی با عیار بالا را کوفت آدم می‌کند.
با این حال برد دیشب برابر برزیل انقدر خوب بود، انقدر شیرین بود که اعصاب خردی‌های صدا و سیما را از یاد بردیم.
ما انقدر به شادی و انقدر به لبخند نیاز داریم که هر چقدر هم سوهان روحمان شوند در ‌‌نهایت نمی‌گذاریم آن لبخند سخت به دست آمده کمرنگ شد، دو دستی لبخند و شادی را می‌چسیبم و می‌گویم گور بابای ضرغامی و سیمای میلی‌اش، تیم والیبال و بچه‌هایمان را عشق است.
*تیمی که امروز مایهٔ افتخار و سربلندی ماست تقریبا نتیجه بیش از یک دهه سرمایه گذاری و تلاش و تمرین است.
من پیش دانشگاهی بودم که می‌نشستیم پای بازی‌های والیبال، یک تیم خیلی خوب با بازکنانی مثل نادی و محمودی که آن سال‌ها به گمانم در رده جوانان بودند.‌‌ همان سال یا یکی دو سال بعد هم تیم نوجوانانمان با مصطفی کارخانه نایب قهرمان جهان شد.
در همه این سال‌ها والیبال به دور از همه قیل و قال‌ها و حاشیه‌هایی که دور ورزشی مثل فوتبال بوده خوب پیشرفت کرده، انقدر که از آسیا که زمانی تیم‌هایی مثل ژاپن و کره برای خودشان سروری می‌کردند فرا‌تر رفته و هم طراز با تیم‌های بزرگ جهان مثل ایتالیا و برزیل با آن همه قدمت و سابقه درخشان قرار گرفته.

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

حاجی و ما ملت متمدن نما

گرچه غر می‌زنم که هر روز مث همه و اتفاقی نمی‌افته ولی انقد اتفاق‌ها می‌افته که در حوصله من نمی‌گنجه بیام اینجا روایت کنم.
اما بهترین خبر این چند روز آزادی سیامک ق بود، خوشحالم که برگشت.
می‌گم سیامک ق چون زمان بازداشتش خبرگزاری دولت آن سال‌ها از شدت هیجان و خوشحالی خبر رو اینجور کار کرده بود...
از اول هفته گیر گرفتن یه نامه بودم که تو دو تا اداره باید دنبال جمع کردن امضا می‌بودم. یه اداره این ور شهر یه اداره دیگه اون ور شهر. تازه دیروز که رفتم وارد مرحله نهایی بشم چون حاجی نبوده گفتن برو بعد زنگ بزن اگر حاجی بود بیا. خلاصه امروز حاجی بوده و ما رفتیم و نزدیک ۴۰ دقیقه بین اتاق‌ها تاب خوردیم تا بالاخره کارمون شده!
خلاصه اینکه حاجی از ارکان هر اداره‌ای هست و بی‌حاجی کاری درست نمی‌شه.
به خاطر قرص‌هایی که مصرف می‌کنم در روز باید زیاد آب بخورم، البته الان به نسبت قبل بیشتر می‌خورم به خاطر نگرانی از عوارض قرص‌ها ولی نمی‌دونم چرا هی یادم می‌ره آب بخورم.
هی تصمیم می‌گیرم هر روز نیم ساعت رو تردمیل بدوم باز کوتاهی می‌کنم، خیلی بده!
یه چیز دیگه وقتی می‌خونم که‌‌ رها انقد راحت در مورد کارش با سالمندا می‌نویسم و چقد هم علاقه‌مند واقعا خوشحال می‌شم که آدم‌هایی با این دیدگاه هم وجود دارن.
مشکل اینه که تو کشور ما این جور کار‌ها رو کسرشان و این حرفا می‌دونن! طرف حانه سالمندان کار می‌کنه می‌گه از همه پنهون کردم آبروم نره! خب یعنی چی؟
کلن انقد مشکل فرهنگی ریز و درشت تو این مملکت ریخته و همه پر مدعا هستن که حالا حالا این توع دیدگاه نسبت به یه سری مشاغل درست نخواهد شد.
بعد نمی‌دونم رو چه اصلی انقد تو بوق می‌کنن ما ملت متمدن و بافرهنگی هستیم؟! اتقافنیه جورایی هم‌نژاد پرستیم هم خیلی نگاه طبقاتی داریم!

۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

"در ماگادان کسی پیر نمی شود"

کتاب را دیروز عصر تمام کردم، «در ماگادان کسی پیر نمی‌شود»
کلی غمم گرفت موقع خواندنش. درباره‌اش که با «او» صحبت می‌کردم متوجه شدم که بی‌بی سی هم مصاحبه‌ای داشته با عطاالله صفوی و بعدش هم فهمیدم که دو سال پیش این مرد مرده است در غربت.
در نوشته‌های کتاب و در میان خاطراتش مدام تاکید می‌کند که چقدر به ایران علاقه دارد و همه تلاشش را کرده که روزی دست پر به کشورش بازگردد و بتواند خدمت کند. نتیجه؟ مثل بیشتر کسانی که با شوق و ذوق بر می‌گردند و با برخوردهای سرد و آزاردهنده رو به رو می‌شوند انقدر در انجام کار‌ها علیه‌اش کارشکنی می‌کنند که با دلی شکسته مجبور می‌شود بار دیگر ایران را ترک کند و این بار برای همیشه.
یک نکته‌ای که مدام عطا در موردش صحبت می‌کند وجود آدم‌هایی است که خیلی راجت آدم فروشی می‌کنند و خبرکشی. از این نمونه‌ها همیشه بوده و به نظرم این روز‌ها و در شرایط حال حاضر کشور تعداد این افراد صد‌ها برابر شده. یکی زمانی آدم فک می‌کند مثلن آن‌ها از کجا می‌دانند من کجا رفتم؟ چه کردم و چه گفتم؟ کسی را مامور من کرده‌اند؟ نخیر از این خبر‌ها نیست که یک آدمی بیست و چهار ساعت مراقب آدم باشد و گزارش کارش را بنویسد. همین دوست و رفیق‌های دور و بر، همین آشنایان و خویشانی که لبخند به لب دارند و گاهی هم می‌زنند توی فاز انتقاد و اصلن کاری می‌کنند که آدمی را هم به واکشنی مجبور سازند، همین‌ها بهترین هستند. فک نکنیم آدم فضایی‌ها یا جن‌ها خبر‌ها را می‌برند و می‌آورند، آدمی زاد غالبن از همین اطرافیانش است که ضربه می‌خورد.
موضوع دیگر اینکه این آدم‌های مخبر خیلی هم پرو و طلبکار هستند. یا آگاهانه یا ناآگاهانه با اخبار غلط و مبالغه امیزشان گند می‌زنند به همه زندگی طرف و بعد هم با کمال بی‌چشم و رویی طلبکار هم هستند و انتظار عذر خواهی دارند.
به نظرم بهترین کار تنگ‌تر کردن حلقه دوستان است، آدم چند تا دوست درجه یک می‌خواهد که موقع سختی‌ها حداقل شنوده حرف‌هایش باشند گیرم کاری هم ازشان بر نیاید همین که وقت بگذراند گوش بدهند هم کافی است. بقیه آدم‌ها همین جور الاف می‌گردند دور آدم منتظر فرصتی هستند برای ضربه زدن، آزاردادن و رنجاندن.
* اوایل صبح است که دارم این‌ها را می‌نویسم و وسط همین نوشتن هاست که زنگ خانه زده می‌شود، پر از استرس می‌شوم با گذشت سه سال نمی‌دانم چرا انقدر مدام فک می‌کنم کسانی که صبح زنگ می‌زنند آدم‌هایی هستند که برای بردن من آمده ان، یعنی عقلم قد نمی‌دهد چرا تا زنگ می‌خورد همچین فکرهایی باید مثل خوره به جانم بیفتد و تا وقتی یکی برود و در را باز کند من پشت پنجره منتظرم... پرونده‌ام آخر امسال بسته می‌شود.

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

بالاخره یه روز خوب می نویسم

آدمی زاد است دیگر برای تنبلی‌ها و پشت گوش انداختن‌هایش هم دلیل می‌تراشد، چه دلیل‌ها.
مثلن آدمی زادی مثل من به خودش می‌گوید اینجور که نمی‌شود نوشتف حتما اگر روزی پشت می‌زی مثل میز جودی آبوت بشینم حس نوشتن خودش سرازیر می‌شود و آن وقت است که دیگر... که دیگر چی؟
خودم هم نمی‌دانم که دیگر چه می‌شود.
بعد مثلن برای خودم توجیح می‌کنم که فلانی که خوب می‌نویسد به خاطر این است که سن‌اش از من بالا‌تر است، یا به خاطر اینکه آدم‌های دور و برش نویسنده بودند و این‌ها.
ته دلم خودم هم می‌دانم که این‌ها همه بهانه است و نوشتن آن هم خوب نوشتن تمرین مدام می‌خواهد و تکرار و تکرار و اینکه یک آدم دلسوزی باشد که راه و روش درست را به آدم نشان دهد.
الان می‌توانم بهانه بیاورم که چون آن آدم راه و چاه‌دان در اطرافم نیست پس من نتوانسته‌ام مالی شوم و همین طور نشته‌ام به زرت و پرت کردن.
خب برای امروز زرت و پرت کردن و شر و رو نوشتن کافیه.

حکم و زندان...

«م» دیروز در توییتی نوشته بود که امروز باید برود دادسرا ببیند چه کارش داشته‌اند.
امروز نوشته که حکمش قطعی است و از فردا باید برود دو سال حکم‌اش را بگذراند.
به زبان آوردن دو سال زندان شاید آسان باشد ولی...
اصلن یک جور بدجوری دلم گرفت، غمم گرفت...
«م» را از روی نوشته‌های وبلاگش می‌شناختم، دخترکی جسور و گاهن کله شق با نظراتی که خاص خودش بود.
حالا این دخترک باید برود و دو سال را، دو سال...
زندان آدم‌ها را غمگین و غمشان را هم عمیق‌تر می‌کند...
زندان جوانی آدم‌ها را می‌دزد، خنده‌هایشان را هم...
زندان آدم را تنها‌تر و تنهایی را عمیق‌تر می‌کند...
اصلن آدمی که یک بار زندان را تجربه کرد، دیگر هیچ وقت آن را فراموش نمی‌کند.
اصلن آدمی که رفت زندان، دیگر آدم قبل نمی‌شود! نه خودش، نه احساساتش و نه زندگی‌اش...
زندان، زندگی را، عمر را، رویا‌ها را و آرزو‌ها را می‌بلعد.
زندان... جز لعنت شده‌هایی است که سایه شوم‌اش دست از سر ما بر نمی‌دارد.

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

چرخی که نمی چرخد

دو روز است که همراه شده‌ام با زندگی پر درد و اندوه عطا صفوی، از جوان‌های حزب توده که با هزار امید و آرزو از وطن دل می‌کند تا در شوروی که آن روز‌ها بهشت سوسیالیست‌ها بوده بتواند درس بخواند و مهارتی کسب کند و در بازگشت از آن بهشت بتواند در کشورش به مردمانش خدمت کند. ولی دریغ و هزاران افسوس که هر آنچه از بهشت شنیده بوده و در ذهن ترسیم کرده خیالات و سرابی بیش نبوده!
عطا در بدو ورود بازداشت و بعد‌تر به اتهام جاسوسی به ده سال زندان آنهم هم در جایی که عرب نی انداخت محکوم شده و بهترین سال‌های جوانی‌اش را در اردووگاه‌های کار اجباری و غیرانسانی در نزدیکی قطب شمال در سرمایی نزدیک ۶۰ درجه زیر صفر گذرانده!
خواندن خط به خط نوشته‌هایش درناک و غم انگیز است ولی وقتی می‌بینم این آدم با کوله باری از مصیبت، بدبختی و زجر بعد از رهایی از آنجا می‌رود دنبال رشته پزشکی و ادامه تحصیل می‌دهد به قدرت اراده و امید انسان ایمان می‌آورم. هر چند که من ایمان آورنده‌ای سست عنصر باشم که با اولین وزش بادهای مخالف دست از همه چیز بشویم.

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

در وقت تنهایی چه می پزم/ می‌خورم

خانوم کارما در آخرین پست وبلاگش خواسته بود از کسانی که وبلاگش را می‌خوانند که بنویسند در تنهایی چه می‌خورند یا چه می‌پزند و این‌ها.
من زمان‌هایی که تنها هستم اگر حالم خوب باشد بلند می‌شوم می‌روم توی آشپزخانه. رادیو را می‌گذارم روی موج رادیو آوا و بعد بشکن زنان شروع می‌کنم به ردیف کردن لوازم پخت ماکارانی، بشکن می‌زنم و گاهی قر ریزی می‌ریزم و مواد را می‌پزم و یک حالِ خیلی خوب... با کلی مهربانی مواد را مخلوط می‌کنم و تا وقتی که ماکارونی‌ها دم بکشند اگر حال بهتری یافته باشم بساط سالاد را هم به راه می‌اندازم، سالاد شیرازی.
یک وقت‌هایی هم هست که تنهایم و دلم ترجیح می‌دهد دراز بکشد روی تخت و قبل از اینکه چشم‌هایم را روی هم بگذارم و بروم در هپروت کاکائو یا ژله میوه‌ای را بگذارم روی زبانم بعد همچین که آن‌ها یواش یواش با طمانینه روی زبان آب می‌شوند و لذتشان می‌روند در تک تک سلول‌ها من گشت و گذاری در اوهام می‌کنم که مپرس.

از بافندگی تا "جنگ آب"

مدتی پیش مادر «الف» گفت بیا و بشین تا بافتن دستبند را یادت بدهم، زود یاد گرفتم!
حالا این روز‌ها با کامواهایی به رنگ‌های سبز از روشن تا تیره، میان این همه روزمره گی و خستگی یکهو خودم را می‌بینم که نشسته‌ام به بریدن کاموا‌ها و بعد با علاقه‌ای که کمتردرر خودم سراغ دارم، دو تا دو تا گره‌ها را از چپ می‌زنم و ذوق می‌کنم از ترکیب رنگ‌های سبزو بالا امدن رج به رج دستبند.
* انقدر که ما در مصرف آب صرفه جویی می‌کنیم آخرش هم می‌شود قطعی آب بی‌خبر! یک روز تمام بی‌آبی کشیدن. حداقل انقدر منت نگذارید که جیره بندی نمی‌کنیم، جیره بندی کنید ولی قبلش اطلاع دهید از فلان ساعت تا فلان ساعت آب قطع است. هر چند که عده زیادی از مردم اصلن رعایت نمی‌کنن.
**چند سال پیش اولین برنامه‌ای که رفتم درباره مدیریت منابع آب بود و هشدار‌ها درباره خشک سالی و کمبود آب. بعد‌تر در روزنامه یا خواندم که گقته بودن جنگ جهانی سوم نه جنگ میان فلان کشور با آن دیگری است بلکه «جنگ آب» است. کاش همه بیشتر از این‌ها نسبت به این وضعیت حساس باشیم، به اینکه بشر با زیاده خواهی‌هایش طبیعت را به نابودی کشانده و ادامه حیات در این کره خاکی را با چه مخاطراتی رو به رو ساخته.
در کشور مدام حرف از دریاچه ارومیه زده می‌شود در حالی که دریاچه‌های بسیار دیگری هم در کشور هستند که آن‌ها هم رو به نابودی‌اند. دریاچه‌ها که خشک شدند عده‌ای سودجو و فرصت طلب جاده کشیدند بر پیکره زخمی آن‌ها. بشر چه کار‌ها که نمی‌کند و عبرت نمی‌گیرد تا عقوبت کار‌هایش دامن گیرش شود.
به ر‌ها: دیدم چکار کردند با آن گرافیتی ولی آن زن جام به دست و بلک هند جهانی شده، گیرم یا لدر ان دیوار را تخریب کنند.

۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

دوست دارم فرمانروای کلمات خودم باشم

مثلن همین دیروز عصر که درار کشیده بودم روی تحت، کتاب بی‌مترسک هم کنارم بود.
هی فکر می‌کردم که چقدر کلمه که چقدر فضا و تخیل باید در ذهن نویسنده باشد تا بتواند داستانی را خلق کند و برساندش به مقصد.
انگار کلمه توی ذهن نویسنده‌ها مثل ارتش پا به رکابی هستند که با دستور فرمانده هر کاری می‌کنند، حتی سینه خیز و کلاغ پر!
من اما کلماتم کم و ناقص اندف خیلی زیاد! انقدر که هر چه زور بزنم هم به یک صفحه نمی‌رسند.
دوست دارم‌‌ همان فرمانده‌ای باشم که کلمات با اشاره‌اش هر کاری می‌کنند ولی نیستم! خیلی ضعیف‌تر از آنم که حتی کلمات هم به خواستم ردیف ردیف شوند.
گاهی دلم می‌خواهد داستانی بنویسم و فقط در حد دل خواستن می‌ماند.
وقتی که کتاب‌های بیشتری می‌خوانم می‌ترسم از اینکه حتی به این موضوع فک کرده‌ام.
روزهای گرمی است، در انتظار حقوق هایِِ نگرفته‌ام از آدمی بدقول و شارلاتان!
یادم باشد آدمی هر چند در گذشته‌ها با هم سلام و علیکی داشتیم اگر برای کاری رو زد، حتی خودش را هم تکه تکه کردم بگویم نه!
برای هر تجربه‌ای و هر‌شناختی از آدمیزاد دارم هزینه‌های سنگینی پرداخت می‌کنم، کاش این تجربه‌ها عبرتی شود که از یک سوراخ بار‌ها گزیده نشوم.

گرافیتی

فکرش را هم نمی‌کردم که هنر چه ابراز قدرتمندی است برای اعتراض.
بیشتر گرافیتی‌هایی که دیدم یه جور حالت فان و طنزگونه داشتند تا رسید به گرافیتی زنی جام به دست در همین نزدیکی، تهران.
انگار که انقلاب گرافیتی‌های اعتراضی دارد به راه می‌افتد و چه آدم‌های خلاقی هستند این بچه‌ها که حالا دیوارهای شهر را جولانگاه هنر و اعتراض کرده‌اند.

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

از خرج کردن ها

مدت هاست که شماره‌های نا‌شناس را جواب نمی‌دهم. روز پنجشنبه هم یکی از این شماره‌ها افتاد روی گوشی‌ام با این تفاوت که پیش شماره‌اش آشنا بود. دقایقی بعد هم «م» پیامک زد که آن شماره نا‌شناس من بودم چرا جواب ندادی؟!
من؟ حالم خوش نبود تا زنگ بزنم، با خودم گفتم شب زنگ می‌زنم. شب؟ بد‌تر شده بودم که بهتر نبودم.
جمعه تصمیم گرفتم بعدازظهر حتما زنگ بزنم به «م».
ساعت چهار و نیم بود که زنگ زد، داشتم قطع می‌کردم که خودش گوشی را برداشت، معلوم بود که کرم ریخته‌ام و از خواب بیدارش کرده‌ام.
نیم ساعت حرف زدیم بعد از مدت‌ها شاید حدود یک سال بود که با هم این جور حرف نزده بودیم.
یک ماه دیگر دخترکش به دنیا خواهد آمد، خوشحال یا یک چیزهایی در همین حال و احوالات احساسی بود.
گفت که زندگی سخت می‌گذرد با این وضع در آمد و قیمت‌ها! تا آخر اردیبهشت رفته بود سر کارش. هر روز سه اتوبوس سوار شده تا رفتن و سه تا هم برای برگشت... گفت آدم مجرد هر چقدر در بیاورد برای خودش خرج می‌کند ولی حالا هر چقدر هم در بیاوری باز هم برای اجاره خانه، قسط‌ها و هزینه‌ها کم می‌آید!
واقعیت اینه که آدم‌های مجرد هم مثل هم خرج نمی‌کنن. مثلن من بخش عمده‌ای از حقوق‌ام رو پس انداز می‌کردم. با بخش دیگرش هم غالبن کتاب می‌خریدم یا مانتو و الخ و هر سه ماه یکبار هم بیمه‌ام رو پرداخت می‌کردم.
دوستی هم داشتم که دو برابر حقوق من دریافت می‌کرد. بخشی‌اش رو می‌داد برای قسط هاش و باقی مانده رو هم از نظر من خرج هیچ و پوچ می‌کرد.
مثلا رفت تار خرید سه میلیون انداخت اونجا، رفت کلاس آواز ولش کرد! و کلی هزینه‌های دیگه که هیچ کدوم براش راهگشا نبودن. اخرش؟ از سر دیوانگی و در اوج عصبانیت و نا‌امید استعفا داد، استعفاش رو هم تو هوا قبول کردن و بعدش افتاد به گه خوردن.
چرا؟ چون نه پس اندازی داشت و نه می‌تونست کاری با اون در آمد و شرایط پیدا کن.
کلن شرایط زندگی کردن سخت شده ولی خب آدم‌ها با ندانم کاری‌های خودشون گاهی زندگی رو نه تنها سخت‌تر که غیرقابل تحمل‌تر هم می‌کنند.
پ. ن: چقد تیم والیبالمون خوبِ، چقد حال ما رو خوب می‌کنن بچه‌ها! خدایا تو هم حالشون رو خوب و خوب‌تر کن

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

از خود جویدن ها

دنبال کار می‌گردم، خیلی هم جدی و خیلی هم جدی‌تر پیدا نمی‌شود!
بیشتر بیگاری است تا کار.
زندگی؟ خیلی بیش از آنکه فکرش را کنم پر تلاطم است. آدم‌ها از یک جایی به بعد هر چقدر دست و پا بزنند برای فراموشی برخی رفتار‌ها نمی‌توانندف گاهی به دروغ می‌گویند گوربابایش و ما می‌توانیم فلان برخورد را فراموش کنیم ولی همین که شب می‌شود و سکوت و تنهایی دوباره آغار، لحظه لحظه برخورد‌ها و رفتار‌ها آوار می‌شود روی سر آدم! هی تجزیه و تحلیل و آنالیز چرا این را گفت؟ چرا این را نگفت؟ چرا و چرا و چرا...
انقدر که هر لحظه امکان دارد مخ آدم پخش شود روی دیوار... تا خود صبح این درگیری‌ها ادامه دارد!
شب که از راه می‌رسد باز‌‌ همان آش و‌‌ همان کاسه اس.
دلم؟ می‌گوید باید زنگ بزنی به آن کسی که روز و شبت را به گه کشیده، که فکر می‌کند عقل کلی است که می‌تواند خیلی راحت به زندگی هر کسی گند بزند... که هر چقدر دلت می‌خواهد فحش نثارش کنی شاید آرام‌تر شد و قرار گرفتی. من؟ آدمش نیستم به خاطر همین است که این روز‌ها مثل یک موش حریص مدام مشغول جویدن خودم هستم.

پ. ن: من همین جا سفت و سخت سر جایم هستم، خوش بگذره بهت‌‌ رها جان

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

88، سالی که تمام نمی شود

بیکاری دارد فشار می آورد، بیش از همیشه. نه که این مدت بیکار کامل بوده باشم ولی بیگار صد در صد بودم. چند جایی کار کرده ام و حق و حقوقم را نمی دهند! لعنت که اعتماد کردم به آدم های سابقا دوست و همکار...وعده امروز و فردایشان عذاب آور تر و آزاردهنده تر است.
دنبال کار جدی هستم. دیرور در راه رفتن به کافه پیامکی فرستادم برای آقای ت ببینم از تبعید برگشته یا نه؟ مشخص شد درد مشترکی داریم به عنوان لطف دوستان!
برای او هم دوستان معظم پرونده ای ساخته اند که قرار شد شرحش را بعدتر بدهد. خلاصه اینکه آدمی زاد ضربه های اساسی را نه از دشمن و غریبه بلکه از همین آدم های به ظاهر دوست و نزدیک می خورد! هی هی...
وسط غوغا و هیاهوی جام جهانی فوتبال و بازی های والیبال، بازداشت هایی در حال انجام است!
این استرس، این نگرانی ها و الیته سال 88 هیچ وقت هیچ وقت تمام نمی شود.
دیروز به مامانم گفتم، 88 هیچ وقت تمام نمی شود...با بعض.

ما و تیم ملی

مدت ها بود بازی های تیم ملی فوتبال را نمی دیدم، فقط نهایتا نتیجه را از رادیو یا تلویزیون می شنیدم. این سال ها بیشتر و شدیدا پیگیر والیبال بودم. به پیشنهاد سین قرار شد بازی ایران و آرژانتین را همراه با همکاران او در کافه ببینیم. تمام 90 دقیقه تا قبل از گل باز همان استرس، شور و هیجان سال های دور آمده بود سراغم و سراغمان! کافه روی سرمان بود، جیغف فریاد، هورا و ایول و گاهی فحشکی یواشکی به داور. کسی از دیگری ایراد نمی گرفت، به آن یکی تذکر نمی داد، همه با هم خوشحال و هیجان زده بازی را می دیدم. پر از شور، نشاط، امید و انرژی . انگار نه انگار که تا قبل از رسیدن پایم به کافه کلی کشتی غرق شده ای داشتم که در کنار ساحلی نظاره گر آخرین تقالاهاشان برای نجات بودم.
خلاصه اینکه آن همه شر و شور با گل مسی فرونشست ولی ما روحیه امان را نباختیم باز هم فریاد زدیم، باز هم ایران را تشویق کردیم و میان بغض و لبخندها یکصدا گفتیم بچه ها متشکریم.
شادی های همگانی امان و امیدهایمان بیش باد

۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

از دلخوشی ها

از دلخوشی های این روزها این است که "عین" برگشته و تا مدتی که هست می توانیم سه نفره کمی برنامه پارک نشینی، کافه نشینی و فک زنی داشته باشیم. ضمن اینکه در همین مدت هم دو تا تیاتر دیدیم که لذت ها بردیم. مخصوصا در تیاتر "ترانه های قدیمی" از صدای پر صلابت خواننده چنان رفتیم در حس و حال که بعدا مشخص شد ملتی اشک ریخته اند و ما تنها نبودیم.
روزها؟ بد نیستند هر چند آنچه انتظار هم دار نیستند ولی خوبیش همین دلخوشی های کوچک است و این مسابقه های فوتبال و والیبال که چند ساعتی را در روز برایشان وقت می گذارم.
دیگر اینکه حالا که بعد عمری باغی خریده ایم از امیدهای آینده ام نشستن زیر آلاچیق هنوز ساخته نشده باغ و گوش دادن به صدای باد و پرنده ها در آنجاست.

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

از هر دری

چند روزی است که پنجره اتاقم را باز کزده ام هر چند نزدیک های صبح مجبور می شوم پتو را روی خودم بکشم اما شب که می شود و هنوز ساعتی مانده تا بخوابم به لطف همین باد خنکی که پخش می شود تو یاتاق می توانم دراز بکشم روی تخت و به کلی ایده و برنامه فکر کنم. توی همین وضعیت مطلوب دراز کشیدن و این ها هی گاوم یاد هندوستان می کند و دلم پر می شکد برای ادامه تحصیل. بعد به خودم نهیب می زنم که چه بشود؟ مگر همان دخترک که با معدا به زور 13 هنرستان نبود که به لطف خوش خدمتی به خواص حالا هم دانشجوی دانشگاه دولتی شده و هم نیروی پیمانی! درست زمانی که من لیسانس داشتم و به مراتب در کارم موفق تر بود. که اصلن کی اینجا سر جایش است که من؟ گیرم رفتی تا دکتر، قرار است چه بشود وقتی هر لحظه باید حواست باشد که پوست موز تازه ای به زیر پایت نیفتند. که هر چقدر هم آسه بروی و بیایی آنکس که قصد نابودیت را کند این کار را می کند...
خودم انقد دلیل برای خودم ردیف می کنم که منصرف می شوم، بعد چند روز دیگر باز هوس اش می اید...
*از اینها که بگذریم بازی امروز تیم والیبال مقابل برزیل خیلی خوشحالم کرد. نسبت به بازی دیروز خطاهای فردی کمتری داشتند، اعتمادبنفس بچه ها بیشتر شده بود و نیم هم هماهنگ تر. هر چند تیم زمان ولاسکو انقدر پر انرژی و پر روحیه بود که این انرژی و روحیه را به ببیننده منتقل می کرد. به نظرم با گذشت زمان و بازی های تدارکاتی بیشتر بچه ها به آن نظم تیمی و انسجام لازم می رسند.
**یک موردی هم که ذهنم را درگیر کرده وضعیت رابطه خودم و بقیه آدم هایی است که از دور و نزدیک می شناسم شان.فک می کردم این مشکل من است که نمی توانم در یک بحث با طرف مقابلم به یک جمع بندی برسم، نگو بقیه هم این مشکل را دارند که مدام در بحث ها وسو تفاهم پیش می اید. طرف مقابل مدام احساس می کند که با حرف هایی که به او زده می شود دچار سرخوردگی شده و الخ. نمی توانم درک کنم چرا وقتی بحث جدی می شود و باید تصمیم نهایی را گرفت انقدر اعصاب خردی ها زیاد می شود، انقدر برداشت های اشتباه ظریبشان بالا می رود، انقدر آدم ها کم تحمل می شوند و انقدر درک خواسته ها و نگرانی ها سخت می شود.
**نمایش هم هوایی را هم دیدم، عجیب درگیر لیلا اسفندیاری شدم، زن کوهنوردی که در کوهستان دفن شده به خواسته خودش و بعد از نمایش وقتی اسمش را در سرچ کردم دیدم برای رسیدن به آن قله ای که فتح کرد چه ها که نکشیده بوده! روحش شاد.
چقدر هم که بازیگرها خوب نقش هاشان را ایفا کردند، چقدر آدم را درگیر روایت هاشان کردند و چقد خوب که هنوز تیاترهای خوب هستند تا ما مشتاقانه به تماشایشان بنشینیم.

۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

گوریل استثنایی

هنوز هم بعد از هفت سال از آن روزهای گوریل فهیم خوانی، هر از گاهی به سراغ وبلاگش می‌روم.
گوریل آن روزهای هشتاد و شش حالا مشغول سپری کردن دوران دکترا در سرزمین‌های دور است...
گوریل با آن قلم خوبش که گاهی اشک و گاهی لبخند را به چهره یخ کرده و رنگ و رو پریده‌ام اضافه می‌کند جز آدم‌هایی است که دوست دارم موفق و موفق‌تر شوند. چقدر ما به قلم این آدم‌ها که راوی بخش‌هایی از زندگی و حالات خودمان هستند نیاز داریم، گوریل فهیم همیشه بنویس.
نمی دونم چرا نمیشه لینک رو در مطلب وارد کرد.
http://gouril.blogfa.com/

کتاب، کافه و چارتار

این مدت وضع کتاب خواندم خوب بوده، یعنی جوری که از خودم راضی‌ام.
پسر عیسای دنیس جانسون، عامه پسند بوکفسکی، خیکی‌های تاریخ پی‌تر کری رو خوندم.
جدیدا توسط فروشنده کتابفروشی مورد علاقه‌ام پیشنهادهایی داشتم برای خواندن کتاب‌هایی از نویسندگان عرب. کتاب پایان هایِ عبدالرحمن منیف را خواندم، راضی و چیزی بیشتر از راضی‌ام از این انتخاب... بخوانید حتمن... روایتی از زندگی بشر امروز است در مبارزه با ظلم!
پل ناتمام هم کتاب دیگری از همین نویسنده است که هنوز نخواندمش، ضمن اینکه حدود ده تا کتاب هم مربوط به خریدهای نمایشگاه کتاب است که باید با سرعت بیشتر بخوانم.
دیروز بعد از مدت‌ها با "سین" و "عین" رفتیم قدم زدن و نهایتن به پیشنهاد "عین" در یک کافه تازه کشف شده اتراق کردیم و شربت خنک به لیمو و چیپس و پنیر خوردیم! جای خوب و آرامی بود! یک جای هنوز کشف نشده و پاتوق نشده توسط آدم‌های آشنایی که هر جا برویم به صورت گروهی هستند.
درباره توریست‌ها و گردشگر‌ها از "سین پرسیدم"، سین در آژانس مسافرتی کار می‌کنند. می‌خواستم بدانم این آمار درباره افزایش تعداد توریست‌ها و گردشگرانی که وارد ایران شده‌اند درست است یا چاخان و مبالغه1 تایید کرد که میزان ورود گردشگر به ایران و شهرهایی مثل شیراز، اصفهان و یزد بیش از حد تصور بوده و خوشحال کننده.
این روز‌ها، چارتار رفیق‌تر از هر رفیقی است.

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

17 سال پس از آن دوم خرداد

حیف بود که امروز، دوم خرداد، بگذرد و ننویسم از روزی که نوجوانی نسل من به آن گره خورد. شد سرآغاز شورهایی که در سرمان شکل گرفت، سرآغاز شوق‌ها، سرخوردگی ها، امیدها و نا امیدی ها...
چه سرخورده و ناراحت، چه منتقد و ناراضی هر چه باشد دوم خرداد رنگ دیگری به زندگی ما پاشید، رنگی که همه این سال‌ها زندگیمان را از بی‌تفاوت بودن، از بی‌خیال بودن‌ها و از حساس نبودن‌ها دور ساخته...
۱۷ سال از آن روزی می‌گذرد که سیدمحمد خاتمی با رای مردم‌اش رییس جمهور کشورش شد.

خوب، بد، ناراضی، شاکی، عاصی و هر چه که حالا باشیم دوم خرداد ۷۶ روز خوش «ما» بود نسلی که می‌خواست کاری بکند کارستان... گرچه به مرور زمان دریافت باید دستش را بگذارد روی کلاه خودش تا باد آن را نبرد... شاید!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

پشت درهای بسته

این قوم شادی را، نشاط را، خدnه‌های بر لب را، دست‌های گره خورده در هم را... این قوم زندگی را بر نمی‌تابد.
حدود یکسال پیش انتخابات برگزار شد، به امید تغییر، به امید اندکی تغییر! به امید کمی بهتر شدن فضا ولی حالا هر روز یک بساطی به پا می‌شود...
دایره آزادی‌های نصفه و نیمه بسته‌تر می‌شود، معلوم نیست قرار است چقد بسته‌تر شویم؟!
روزگار خوبی نیست، هر چقدر هم سگ دو بزنی آخرش به یک در بسته می‌خوری!!!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

دخترک اریبهشتی

دخترک عجول یک ماه زود‌تر از موعد مقرر به دنیا آمدف ظریف، سفید و با اندام‌هایی شبیه خاله ریزه.
این دومین بار است که کودکی تازه متولد شده را چند دقیقه بعد از تولد می‌بینم. اولین بار همین یک ماه و نیم قبل بود که پشت در اتاق زایمان طبیعی با دوستی اشک ریختیم از دردی که خواهرش می‌کشید و از دردناکی فریاد‌هایش و بعد نوزاد زا آوردندف سفید با پوستی چروک!
ه‌مان جا دلم بچه خواست ولی هر بار که یادم به درهایی که مادر‌ها می‌کشند می‌افتد می‌بینم این یک رقم در توان و قدرتم نیست.
دوستم این ماه‌های اخر خیلی سختی کشید ولی صبور است و محکم.
دیروز رفتم به دیدن دوباره بچه، کمی زردی گرفته بود و یک شب را در بخش مراقب‌های ویژه کودکان نگه‌اش داشته بودند. هزینه نگهداری چند؟ یک میلیون و پانصد هزار تومان!
این یک رقم به جز هزینه‌های روتین و معمول است، بعد آدمیزاد شاخش چند تا می‌شه وقتی می‌بین هی این ور و اون ور دم از افزایش جمعیت و بچه آوری می‌زنند.
چی می‌شه گفت، جز اینکه همه چیمون باید به همچیمون بیاد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

نسل کردگدن ها

نباید این همه انرژی صرف این درگیری‌ها و بحث‌های پوچ کنم، بیش از هر زمانی به انرژی و اعتمادبنفس نیاز دارم.
خوبی‌اش این است که با دوستانی که حرف می‌زنم، آدم‌هایی که چنین بحث‌ها و مشکلاتی را پشت سر گذاشته‌اند از من حمایت می‌کنند، دلداری‌ام می‌دهند و از ماجراهای خودشان و ایرادهای بنی اسراییلی خانواده دو طرف می‌گویتد...
دیروز بعد از یکساعت داد و بیدار، آرام گرفتم... شب راحت خوابیدم و صبح با کلی فکرهای تازه و انرژی بیدار شدم.
دوباره امیدوارم به روزهای خوبی که خودمان با هم می‌سازیم.
به قول مرد سامورایی، "سگ جان" شده‌ایم ما‌ها و قول "سین" ما "نسل کرگدن‌ها" هستیم.

امان از پر توقع ها

حرف یک روز و دو روز نیست، حرف یک ماه و چند ماه نیست... حرف سه سال انتظار است!
سه سال انتظار آن هم نه از راه نزدیکف آن هم نه کنار هم... دور خیلی دور.
درست حالا که باید اقدام نهایی انجام شود، حالا که نباید وقت تلف کرد! دوران فس فس و چه باید کردهای خانواده‌اش شروع شد!
این حجم از دست دست کردن هاف حتی مادرم را هم به شک انداخته! نگران است گر چه سعی می‌کند به روی خودش نیاورد...
حانواده‌ای که با وجود شرایط آن چنانی فرزندشانف از حداقل سعی برای جلب اعتماد خانواده‌ام کوتاهی می‌کنند... انقدر دست دست کردن که حالا بیماری پدرش هم شد بهانه‌ای برای کند کاری‌ها!
حالا که توقعی هم نمی‌شه داشت، که اگر بخواهی حرفی بزنی متهم می‌شوی به خودخواهی و فلان!
ولی خب این چند روز کاسه صبرم لبریز شد، بحث و دعوا زیاد شد... اینکه چرا‌‌ همان چند ماه قبل حتی یک تماس نگرفتند؟ چرا انقدر دست روی دست گذاشتند! ‌‌نهایت زنگی می‌زدند و می‌گفتند تا چند ماه دیگر مشکل داریم...
مادرم نگران است، از یک طرف غر غر‌های بابا را باید تحمل کند از آن ور هم می‌بیند انقدر این خانواده دست روی دست گذاشته‌اند!
آخرش؟ با او تصمیم گرفتیم خودمان مثل همه این ماه‌ها و سال‌ها باز هم مبارزه کنیم، تلاش کنیم تا به سرانجام برسیم...
نگران گلایه‌های خانواده‌ها نباشیم...
هر چند من گفته‌ام که به شدت از خانواده‌اش دلگیرم، آدمی که دلگیر است و چنین رفتارهایی می‌بیند خب معلوم است اصلن علاقه‌ای هم ندارد زنگ بزند حال بیمارشان را بپرسد، بعد ان‌ها هم آدم‌های متوقع بی‌خودی هستند که هر چقدر فک می‌کنم اصلن قادر به درک و تحملشان نیستم و نخواهم بود!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

مجازی ها

این روز‌ها تنها چیزی که مرا هنوز سرپا نگهداشته نه امیدواری‌های واهی است که حواله‌ام می‌شود بلکه مبارزه و تلاشی است که در بین خطوط نوشته‌های دوستان وبلاگی و پلاسی‌ام می‌بینم.
همین نوشته‌های‌‌ رها و دختره، که با وجود همه مشکلات و بی‌مهری‌ها هنوز می‌نویسند، دوباره از زمین بلند می‌شوند و گام‌های بعدی را هم حتما با تجربه‌های بیشتر و اعتمادبنفس بیشتری بر می‌دارند.
از آدم‌های دنیای واقعی خیری ندیدم ولی آدم‌های مجازی بی‌اینکه خودشان بدانند با نوشته‌هایشان کلی انگیزه و امید به من می‌دهند...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

امان از بی خیال ها و بی فکرها

سعی می‌کنم سرم را با خواندن کتاب و کمی ورزش و فاصله گرفتن از نت گرم کنم.
به نظرم شرایطی سخت‌تر از این را گذرانده‌ام و الان هم می‌توانم این دوره را بگذرانم.
چیزی که خیلی زیاد ذهنم را در گیر کرده این است که چطور یه عده که خیلی هم ادعای نگران بودن و اینا دارند با بی‌خیالی‌ها، بی‌فکری‌ها و شل زدن‌های مداومشان زندگی دو نفر دیگر را به گند می‌کشند.
چطور می‌توانند همه این مدت تو را منتظر و امیدوار نگهدارند در حالی که کوچک‌ترین تلاشی نکرده‌اند و قدمی بر نداشته‌اند.
در همه این سال‌هایی که زندگی کرده‌ام، این جماعت پدیده‌ای هستند که تا به حال با آن‌ها برخورد نداشته‌ام و بد‌ترین زمان ممکن هم جلو مسیر زندگی‌ام قرار گرفته‌اند.
فک کنم هنوز انقدر توان و امید دارم که بتوانم از آن‌ها هم بگذرم، هر چند هیچ وقت آن‌ها را به خاطر سهل انگاری‌ها و کم کاری‌هایشان نخواهم بخشید.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

نوشتن

باید رابطه‌ام را با نوشتن تنگ‌تر کنم، این باید از آن بایدهای پوش گوش انداز نیست دیگر.
من به اینجا پناه می‌اوردم، تا آرامم کند و کمک کند ذهنم را آماده اتفاق‌های جدید کنم.
به نظرم البته تا انجا که یاد می‌آید نوشتن همیشه پناهگاه خوبی برایم بوده...
الان یهویی یادم آمد اگر وبلاگم را هک نکرده بودند تا انقدر آواره این بر و آن ور نشوم، همین روز‌ها سالگرد هفت سالگی‌اش بود...
در مملکتی که برخی یک وبلاگ ساده را تحمل نمی‌کنند، که زبان بعضی دیگر جز به تهدید و ترساندن و فحش نمی‌چرخد چه انتظاری می‌شود داشت...
باید بنویسم، مرتب و منظم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

ما و بیماری

روزگار است دیگر یا دهان ما را سرویس می‌کند یا باید انقدر توان داشته باشیم که پوزش را به خاک بمالیم.
همین روز‌ها که منتظر بودیم برای تنظیم قرارهای نهایی، جواب‌های آزمایش و نمونه برداری‌های پدر «او» خبرهای ناخوش و دردناک را حواله‌مان کرد.
بیش از نصف از ریه‌هایش تخریب شده، نمی‌دانم چه پیش خواهد آمد!
مرگ و زندگی آدم‌ها که فقط دست دکتر و دارو‌ها نیست، این عطش به زنده ماندن و روحیه قوی است که می‌تواند آدم‌ها را در کارزار مبارزه با سرطان و هر بیماری صعب العلاج کوفتی دیگر پیروز یا تا حدودی موفق کند.
دختر عموی مادرم بیست سال است که با بیماری‌ام اس مبارزه می‌کند، مبارزه‌ای تمام عیار! هر چقدر از پا می‌اندازدش باز دوباره بلند می‌شود هر چند لنگ لنگان.
زندگی همین قدر بی‌هوا گاهی سیلی می‌زند به گوش آدمی... همین قدر غیرمنتظره!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

از اردیبهشت‌ها

اردیبهشت ۸۶ اولین و بهترین وبلاگم راه افتاد، تحمل‌اش نکردند و تیر هشتاد و هشت در ‌‌نهایت بی‌رحمی حک شد... بعد از ان هیچ جا نتوانستم آن آدم شفافی باشم که آنجا می‌نوشت. هیچ جایی نتوانست جای آن وبلاگ را برایم پر کند.
اردیبهشت ۸۷ رفتم سرکار، کاری که دوستش داشتم با همه ناله‌ها و غرهایی که می‌زدم. ناجوانمردانه کارم را هم از دست دادم.
اردیبهشت ۹۰ خیلی یهویی و غافلگیرانه «او» به مرخصی آمد.
اردیبهشت ۹۱ انقد به این در و آن در زدن تا بالاخره حق و حقوق مالی‌ام را از حلقومشان کشیدم بیرون.
اردیبهشت ۹۲ بالاخره رفتم نمایشگاه کتاب.
اردیبهشت ۹۳ است و قرار فصل جدیدی از زندگی‌ام در روزهای آینده رقم بخورد.
تا ببینیم روزگار چه‌ها در سرش دارد برای «ما».

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

ای باد شرطه...

یک- وضعیت اینترنت این چند روزی فرا‌تر از افتضاح بوده، نمی‌دانم باز چه درد و مرضی افتاده درجان این جماعت جاهل.
دو- اگر نبودند این رفقای پلاسی، این دوست‌های نادیده‌ای که با نوشته‌ها و عکس‌هاشان حال ادم را از فنا و نابودی نجات می‌دهند، باید می‌افتادم یک گوشه و می‌خوابیدم تا صبح دولتم بدمد مثلن!
سه- اگر خانواده مقتول رضایت ندهند، فردا صبح ریحانه اعدام می‌شود... خدا کنم که رضایت بدهند.
چهار- به مادر می‌گویم شاکی‌ام از آن امام زمانی که نمی‌آید مسوولیت سربازانش را بر عهده بگیرد یا اصلن فریاد بزند که این‌ها را من قبول ندارم، خودشان را، افکار بیمارشان را، ظلم‌هایی که می‌کنند را...
پنج- مرد‌ها چرا انقدر گاهی بی‌خیال، دل گنده و بی‌تفاوت هستن؟ چرا حساسیت‌های طرف مقابل را درک نمی‌کنند؟ چرا درک نمی‌کنند که گاهی باید ناز بکشند، اصلن ناز کشیدن به درک! بفه‌مند طرف مقابل کمی نیاز به گذشت زمان دارد، کمی محبتِ صبورانه‌تر.
شش- انقدر روحیه‌ام خوب نیست که بعد از خواندن نوشته دوستان کامنتی بگذارم ولی همه را می‌خوانم.
هفت- باید زودتری خوب شوم، می‌شوم حتما.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

روزهای پیش رو/93

می‌گذارم پای حماقت، پای بی‌تجربگی. می‌گذارم پای غرور شکسته شده، پای تحقر شدن.
من آدم مستقلی که از صبح کله سحر از خانه بیرون می‌زد و تا شب که خسته و خرد برسد حانه با هزار خبر و اتفاق و مسوول و غیر مسوول سر و کله می‌زد چطور یهویی شکستم؟ خرد شدم و دیگر مثل قبل نشدم؟!
از خودم می‌پرسم، چرا زود‌تر از این‌ها یادم نیامد که بودم، کجا بودم؟
چرا فک کردم باید حتما یکی باشد، تا من بایستم؟!
اشتباه؟ نیاز؟ شرایط؟
هر کدام از این‌ها می‌تواند دلیلی باشد ولی از همین امروز بیش از هر زمانی به خودم اعتماد می‌کنم، به داشته‌ها و نداشته‌هایم.
اعتماد کردن به دیگران هر چقدر هم که طرف صمیمی و نزدیک باشد درست نیست، همیشه باید درصدی را گذاشت برای بر هم خوردن معادلات.
اگر همه این دو سال به خودم اعتماد کرده بودم، به اینکه می‌توانم دوباره کمرم را راست کنم، اینکه آدم‌هایی هستند نامرئی که تحسینم می‌کنند که با یک تشکر ساده اشان امیدوار می‌شوم که با فرستادن آهنگی حالم را خوب می‌کنند باید قدر بودن‌های پیدا و پنهانشان را بدانم.
امسال باید خیلی کارهای خوب برای خودم بکنم.
کتاب، ورزش، دوره‌های آموزشی، کوهنوردی، بودن با دوست‌های خوبِ بی‌ادعا.
باید پول در بیاورم برای سفر، سفر حال آدم را خوب می کند، خیلی خوب.
این جا را هم باید مرتب به روز کنم، باید نوشتن را شروع کنم.

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

روزهای سال نو

نمی‌توانم این رابطه‌های نصف و نیمه و درآور و غمگین کننده «سین» را درک کنم.
«سین» هر از چند ماهی درگیر رابطه‌های بی‌سرانجامی می‌شود که آخرش تا مرز نابودی می‌رود و بر می‌گردد، نمی‌دانم تا کی می‌خواهد این روند فرسایشی و داغون کننده را ادامه دهد ولی همین که چند ساعت مانده به سال تحویل از نافرجامی رابطه آخر خبر داد حالم گرفته شد.
هنوز چند ساعتی به سال نو مانده بود و تصور می‌کردم سال ۹۲ به خوبی و خوشی پایان یافته ولی یادم رفته بود که این ساعت‌های آخر هم ممکن است خبرهای بدی برسد و اساسی حالمان را بگیرد.
«او» بعد از چند سال، امسال اولین سالی بود که با ذوق و شوف رفته بود هر چیزی را که لازم داشت از گوشه‌ای از شهر خریده بود. دلش می‌خواست امسال حتما سفره بیاندازد، قبل از سال تحویل زنگ می‌زند خانه که عید را تبریک بگوید و اتفاقی متوجه می‌شود پدرش بیمار شده و در بیمارستان بستری است و در تمام این مدت خانواده این موضوع را از او پنهان نگه داشته‌اند. خب؟ آدمی دور از خانواده باشد، کاری هم از دستش بر نیاید چنین خبری هم بشوند معلوم است که اساسی حالش می‌گیرد...
از‌‌ همان روز اول فروردین سرما خورده‌ام و افتاده‌ام توی رختخواب. دیشب مدام دهنم خشک می‌شد و به سرفه می‌افتادم. مجبور بودم هی بلند شوم بروم آب بخورم. وسط این رفت و آمد‌ها دیدم خبری اعدام یکی از سربازان منتشر شده... گه زده شد به حال و روزم. یعنی می‌شود امیدوار بود که خبر واقعیت ندارد؟
پ.ن:در کنار این اوضای گه مرغی خودم را موظف به خواندن کتاب کرده‌ام.
کتاب رقض‌های جنگ شرمن الکسی را خوانده امف شرمن الکسی نویسنده آمریکایی و سرخپوستی است که قلم طنز خوبی دارد.
امروز هم خواندن کتاب این وصله‌ها یه ما می‌چسبد احمد غلامی را شروع کردم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پایان 92

چقد وقت است که اینجا ننوشتم. ولی همه این روزهایی که ننوشتم پر بوده از خبر‌ها و اتفاق‌ها هم خوب، هم بد! هم امیدوارکننده و هم نا‌امید کننده.
خیلی اتفاقی و یکهویی با دوستم و همکارانش یک سفره دو روزه داشتیم به یزد و مراسم جشن سده. هم سفر به موقع بود و هم همسفران خوب و هم دل... بعد از سال‌های کودکی این جز معدود سفرهایی بود که اساسی بهم خوش گذشت.
طی این مدت دوست‌های خوبی پیدا کردم حقیقی و مجازی مخصوصا در پلاس. از زندگی این روز‌هایم راضی‌ام. از اینکه از روزهای سیاه و تاریک کمی فاصله گرفته‌ام، از اینکه بشرهای زائد دور و برم را حذف کردم و دیگر ارتباطی با ان‌ها ندارم، راضی‌ام.
از اینکه یک کتابفروشی خیلی خوب پیدا کرده‌ام که می‌شود با فروشنده با هیجان و شوق از شرمن الکسی و دیوید سداریس صحبت کرد خشنودم.
از اینکه از روزهای افسردگی و پرشان احوالی از روزهای پر از ترس و استرس خودم را کمی دور کرده‌ام احساس خوبی دارم.
از اینکه با کمک دارو‌ها و راهنمایی‌های خوب دکتر از شدت حمله‌های می‌گرنی کم شده خوشحالم.
از اینکه در این واپسین روزهای سال ۹۲ «عین» کار اقامتش درست شده، از اینکه آن یکی «عینِ» همیشه شاکی و ناراضی توانست در المپیاد کشوری مقام بسیار خوبی کسب کند خوشحالم.
از اینکه دوستانم حالا در آستانه مادر شدن قرار دارند حس خوبی دارم...
نمی‌توانم از غم‌هایم نگویم...
از اینکه دوستان عزیز بسیاری هنوز در زندان‌ها هستند، از این مرخصی‌های نوروزی لغو شده، از اینکه هنوز حصر ادامه دارد، سرباز‌ها هنوز برنگشتند، دوستم با تصمیم عجولانه‌ای کارش را از دست داد، اینکه مردم هنوز هم منتظر بقیه هستند تا کاری کنند و... اینکه هنوز کلی فاصله داریم با «ما» شدن، کلی فاصله داریم برای بهتر زندگی کردیم، با هم مهربان‌تر بودن، راست گو بودن، از حال خوب هم خوشحال شدن، با هم شاد بودن...
امیدم به خودم است و آن خدایی که بهش معتقدم، این سال‌ها روز‌ها به من آموخته‌اند که باید به خودم اعتماد کنم و بس! روزهای گرفتاری و درماندگی کسی به داد ادم نمی‌رسید جز خودش...
همه این سال‌ها غر زدم و نالیدم، همیشه معترض بودم و حرص خوردم. حالا اگر بشود می‌خواهم امیدوارانه برای زندگی‌ام و فردا‌ها تلاش کنم...
دوست دارم بهترین اتفاق‌ها همان‌ها که لبخند را بر لب‌های دوستانم می‌نشاند برایشان بیفند برای کشورم اما... تا وقتی همه نخواهند هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.