الان که دارم اینها را مینویسم هم حالم خوب است هم بد، مثلا دلم میخواهد یکی را بغل کنم سرم را بذارم روی شانههایش زار زار گریه کنم! یکی مثل لیلا که فقط اسم کوچکم را صدا کند بدون هیچ حرف دیگری.
یک وبلاگ بود متولد اردیبهشت ۸۶، دوستان زیادی نداشت ولی همانهایی که داشت برایش کافی بودند برای همه روزهای پر از شادی و غماش.
برای همراهی کردنش در روزهای پر از غم و ناراحتی، برای دلداری دادنش، برای بودن همیشگی در کنارش با وجود فرسنگها فاصله، با وجود ندیدنها!
من خیلی راحت همه چیز را روی آن صفحه مجازی مینوشتم، به من نزدیکتر بود از همه کس و همه چیز! گاهی آنقدر وجودش را باور داشتم که دلم میخواست بغلش کنم، جای دنج و راحتی بود برای خالی کردن هر چیزی که در دلم، فکرم و ذهنم بود!
دلم نمیآمد کامنتهای خصوصیاش را پاک کنم.
بارها شده بود ساعتها خیره میشدم به نوشتههای آنجا، بارها و بارها کامنتها را میخواندم و چقدر دل خوش بودم به داشتن چنین دوستانی.
علی هر سال در روز تولدم با آن سلیقه مثال زدنیاش یک قالب جدید به من هدیه میداد، چقدر بچههای دیگر هم آن قالبها را دوست داشتند!
مرجان هر وقت میخواست برود زیارت امام رضا خبر میداد، هر وقت دلش گرفته بود مینوشت و برایم ایمیل میکردم، من هم.
رها هم همین طور، راحت بودیم برای حرف زدن با هم و درد و دل کردنهای دخترانه.
بقیه این پست را بعدتر خواهم نوشت.
۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه
این روزگاز لعنتی
الان که دارم اینها را مینویسم حالم خوب است، دارم یک لیوان چایی داغ الی پسند میخورم که اساسی حال میدهد।
صبح همچین بگی نگی با دلخوری و ناراحتی باقی مانده از دیروز رفتم برنامه، توی ترافیک گیر افتادم و نیم ساعتی هم دیر رسیدم.
یعنی امروز از آن روزها بود که به هیچ وجه دلم نمیخواست بروم دفتر، حاضر بودم تمام روز را بروم برنامههای الکی ولی پایم را توی آن دفتر لعنتی نذارم.
کت قهوهای دوباره مردم آزاریهایش شروع شده، یک بشر باید خیلی پست و عوضی باشد که از آزار دادن دیگران لذت ببرد.
دلم نمیخواهد قیافه اش را ببینم، همان روز اولی که برگشت توی اتاق گفتم که کاش نمیآمد، مارمولک عوضی.
بدبختیهای این روزها یکی دو تا نیست، جناب من من خیلی چیزها را نمیفهمدٰ درک نمیکند، حرف زدن یا اعتراض کردن به او بیفایدهترین کار ممکن است.
خود کار فشار و استرسش یک طرف، این فضای ناآرام و اعصاب خرد کن دفتر هم یک طرف.
مثلا صبح که بیدار میشوم و فک میکنم که امروز باید بروم سرکار توی آن دفتر لعنتی؛ حالم اساسی میپرد توی قوطی.
بر اساس قرارداد هیچ الزامی برای حضور ما در دفتر نیست، ولی نمیدانم این جناب من من چش میشود که همین طور میزنگد. میپرسد چرا نیامدی؟ کجایی؟ و در واقع مثل دارکوب هی نوک میزند به اعصابم.
جالب اینجاست وقتی بقیه نیستند کارهای آنها را به من محول میکند ولی اگر من نباشم زنگ میزند و میگوید کارهایت روی میز مانده! زود نرو خانه بیا به کارهایت برس!!!!.
صبح همچین بگی نگی با دلخوری و ناراحتی باقی مانده از دیروز رفتم برنامه، توی ترافیک گیر افتادم و نیم ساعتی هم دیر رسیدم.
یعنی امروز از آن روزها بود که به هیچ وجه دلم نمیخواست بروم دفتر، حاضر بودم تمام روز را بروم برنامههای الکی ولی پایم را توی آن دفتر لعنتی نذارم.
کت قهوهای دوباره مردم آزاریهایش شروع شده، یک بشر باید خیلی پست و عوضی باشد که از آزار دادن دیگران لذت ببرد.
دلم نمیخواهد قیافه اش را ببینم، همان روز اولی که برگشت توی اتاق گفتم که کاش نمیآمد، مارمولک عوضی.
بدبختیهای این روزها یکی دو تا نیست، جناب من من خیلی چیزها را نمیفهمدٰ درک نمیکند، حرف زدن یا اعتراض کردن به او بیفایدهترین کار ممکن است.
خود کار فشار و استرسش یک طرف، این فضای ناآرام و اعصاب خرد کن دفتر هم یک طرف.
مثلا صبح که بیدار میشوم و فک میکنم که امروز باید بروم سرکار توی آن دفتر لعنتی؛ حالم اساسی میپرد توی قوطی.
بر اساس قرارداد هیچ الزامی برای حضور ما در دفتر نیست، ولی نمیدانم این جناب من من چش میشود که همین طور میزنگد. میپرسد چرا نیامدی؟ کجایی؟ و در واقع مثل دارکوب هی نوک میزند به اعصابم.
جالب اینجاست وقتی بقیه نیستند کارهای آنها را به من محول میکند ولی اگر من نباشم زنگ میزند و میگوید کارهایت روی میز مانده! زود نرو خانه بیا به کارهایت برس!!!!.
۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
کت قهوه ایِ لعنتی
کت قهوهای یک موجود عوضی و روانی است که از آزار دادن دیگران لذت میبرد.
از صبح آن تسبیح لعنتیاش را با آن دانههای کله خری میگیرد دست و مدام صدایش را در میآورد، هی صدایش را در میآورد و انگار به شدت لذت میبرد از اینکه دیگران را با این صدای لعنتی آزار دهد.
از آن طرف فک میکنم جناب من من یک احمق است که چشمهایش را بسته و هر روز دارد حرفتتر میشود.
قبلا این طور نبود، شاید این هم از مضرات میز و صندلی ریاست باشد.
اوضای کار خیلی خراب است، انقدر که میگویم گور پدر کار و فلانی و بیساری ول میکنم میآیم خانه و میچپم توی اتاقم.
از صبح آن تسبیح لعنتیاش را با آن دانههای کله خری میگیرد دست و مدام صدایش را در میآورد، هی صدایش را در میآورد و انگار به شدت لذت میبرد از اینکه دیگران را با این صدای لعنتی آزار دهد.
از آن طرف فک میکنم جناب من من یک احمق است که چشمهایش را بسته و هر روز دارد حرفتتر میشود.
قبلا این طور نبود، شاید این هم از مضرات میز و صندلی ریاست باشد.
اوضای کار خیلی خراب است، انقدر که میگویم گور پدر کار و فلانی و بیساری ول میکنم میآیم خانه و میچپم توی اتاقم.
۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه
خراب
صبح چهارشنبه است؛ قرار بوده بروم برنامه، نرفتم به جایش خوابیدم، خیلی خستهام خسته।
اصلن حدود دو هفتهای هست که چیزی به اسم ارامش در زندگیام محلی از اعراب نداشته!
این بار هم خسته به شدت روحیام، هم خسته جسمی।
دلم یک جایی میخواهد دور از بشرهای دوپا، آرام باشد، دسترسی به سایت و روزنامه نداشته باشم یک جایی بدون یک خط خبر!
من دلم فیلم دیدن میخواهد، حتی کتاب خواندن هم نه।
بروم چایی درست کنم با کاکائو و بیسکویت کنار دستمع هی فیلم نگاه کنم!
کسی با من حرف نزند هر وقت دلم خواشت حرف بزنم، از هر چیزی که دلم میخواهد।
الان خودم احساس میکنم دچار یک افسردگی شدهام که هر آن ممکن است از همه چیز ببرم!
به خدا سخت است بعضیها را توی شرایط خاص ببینی مثلا در خیابان در یک روز خاص، بعد چند روز بعد فاصلهات با آنها بشود تنها چند میز و صندلی!
حالم خیلی خراب است، خیلیها.
اصلن حدود دو هفتهای هست که چیزی به اسم ارامش در زندگیام محلی از اعراب نداشته!
این بار هم خسته به شدت روحیام، هم خسته جسمی।
دلم یک جایی میخواهد دور از بشرهای دوپا، آرام باشد، دسترسی به سایت و روزنامه نداشته باشم یک جایی بدون یک خط خبر!
من دلم فیلم دیدن میخواهد، حتی کتاب خواندن هم نه।
بروم چایی درست کنم با کاکائو و بیسکویت کنار دستمع هی فیلم نگاه کنم!
کسی با من حرف نزند هر وقت دلم خواشت حرف بزنم، از هر چیزی که دلم میخواهد।
الان خودم احساس میکنم دچار یک افسردگی شدهام که هر آن ممکن است از همه چیز ببرم!
به خدا سخت است بعضیها را توی شرایط خاص ببینی مثلا در خیابان در یک روز خاص، بعد چند روز بعد فاصلهات با آنها بشود تنها چند میز و صندلی!
حالم خیلی خراب است، خیلیها.
۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه
بد، خیلی هم بد
خیلی حالم بدِ خیلی، از اون نوع بدایی که فقط یکی دو نفر عمقاش رو ممکنه درک کنن.
دلم نمیخواد حتی پامو از اتاقم بذارم بیرون، چه برسه از خونه و...
هوای اتاق هم خیلی سرد ولی حالیم نیس بس که مخم یه جای دیگه درگیره.
خدایا! خودت بخیر بگذرون.
نمیدونم چرا انقدر نگرانم.
دلم نمیخواد حتی پامو از اتاقم بذارم بیرون، چه برسه از خونه و...
هوای اتاق هم خیلی سرد ولی حالیم نیس بس که مخم یه جای دیگه درگیره.
خدایا! خودت بخیر بگذرون.
نمیدونم چرا انقدر نگرانم.
۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه
می گذره...
هفتهٔ کاری سنگینی بود، نسبتا.
حساسیتهایم کمتر شده، تلاشی برای مقابله کردن نمیکنم.
تقریبا موجود بیآزاری شدم، شاید هم بیخاصیت.
فعلن همینه، کاریش هم نمیشه کرد.
این هفته هر بار به کودک سرشار فک کردم، روز بعدش خودش زنگ زده.
چقدر هم که دلم براش تنگ شده.
میگذره دیگه، همه چی میگذره.
گاهی هم چیزی که انتظارش رو نداری اتفاق میافته گند میزنه به حس و حالت ولی باز هم میگذره.
خوبیش به اینِ که حال بد هم میگذره!
×××××××××
توی این هفته شاید بهترین روز عصر سه شنبه ۱۹ بهمن ماه بود، حرف زدن با آدمی که نه اسطوره است نه قهرمان، فقط شاید زندانِی آزادیِ.
حساسیتهایم کمتر شده، تلاشی برای مقابله کردن نمیکنم.
تقریبا موجود بیآزاری شدم، شاید هم بیخاصیت.
فعلن همینه، کاریش هم نمیشه کرد.
این هفته هر بار به کودک سرشار فک کردم، روز بعدش خودش زنگ زده.
چقدر هم که دلم براش تنگ شده.
میگذره دیگه، همه چی میگذره.
گاهی هم چیزی که انتظارش رو نداری اتفاق میافته گند میزنه به حس و حالت ولی باز هم میگذره.
خوبیش به اینِ که حال بد هم میگذره!
×××××××××
توی این هفته شاید بهترین روز عصر سه شنبه ۱۹ بهمن ماه بود، حرف زدن با آدمی که نه اسطوره است نه قهرمان، فقط شاید زندانِی آزادیِ.
۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه
نسبتا خوب
الان که دارم اینها را ردیف میکنم تا بذارم اینجا حالم خوب است، بعد از مدتها نماز مغرب و عشا خواندم.
خیلی وقتها نمیخوانم، انقد خودم را الکی سرگم میکنم و بعد خودم را میزنم به خستگی و بعد نماز هم هیچ.
یادم هست زمان دانشجویی به شکل وحشتناکی نمازهایم را اول وقت میخواندم یعنی انقدر احساس تنهایی میکردم گاهی، که فکر میکردم هیچ چیزی مثل نماز نمیتواند نجاتم دهد.
نه اینکه ادم خیلی مذهبی و مقیدی باشم ولی همان نمازهای کلاغ وار هم مرتب خوانده میشد،
باورم نمیشود به اینجا رسیدهام که در یک سال گذشته شاید ۵ بار هم نماز صبح نخوانده باشم حتی قضایش را...
دیگر از نماز نخواندن هم عذاب وجدان نمیگیرم، بس که این یکسال دیدم تسبیح به دستانی که نگاهشان از زمین جدا نمیشد، که حاجی حاجی میکردن و...
از چشمم همه چیز یک جوری افتاده، لعنت به من فرصت طلب.
فک میکنم به امروز! چطور بود؟ نسبتا خوب و من نسبتا خوش اخلاق.
عصبی؟ نه نبودم.
کاش همین حس و حال ادامه داشته باشد.
خیلی وقتها نمیخوانم، انقد خودم را الکی سرگم میکنم و بعد خودم را میزنم به خستگی و بعد نماز هم هیچ.
یادم هست زمان دانشجویی به شکل وحشتناکی نمازهایم را اول وقت میخواندم یعنی انقدر احساس تنهایی میکردم گاهی، که فکر میکردم هیچ چیزی مثل نماز نمیتواند نجاتم دهد.
نه اینکه ادم خیلی مذهبی و مقیدی باشم ولی همان نمازهای کلاغ وار هم مرتب خوانده میشد،
باورم نمیشود به اینجا رسیدهام که در یک سال گذشته شاید ۵ بار هم نماز صبح نخوانده باشم حتی قضایش را...
دیگر از نماز نخواندن هم عذاب وجدان نمیگیرم، بس که این یکسال دیدم تسبیح به دستانی که نگاهشان از زمین جدا نمیشد، که حاجی حاجی میکردن و...
از چشمم همه چیز یک جوری افتاده، لعنت به من فرصت طلب.
فک میکنم به امروز! چطور بود؟ نسبتا خوب و من نسبتا خوش اخلاق.
عصبی؟ نه نبودم.
کاش همین حس و حال ادامه داشته باشد.
۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه
شاید روزی سیاه، سفید و خاکستری
.خسته؟! نه مطمئن نیستم که الان خسته باشم ولی مطمئنم که حوصله نوشتن اتفاقهای دیروز و امروز را ندارم.
فقط اینکه نصف دیروز پر از شور و انرژی بود و نصف دیگر ش سیاه، خیلی سیاهم.
سیاهیاش به حدی بود که فک کنم ساعت از یک نصف شب گذشته بود که احساس کردم کمی از فشار وحشتناک سردرد سگی از روی سرو چشمهایم برداشته شد.
امروز هم چند بخشی بود سیاه، سفید و خاکستری شاید.
عصر حالم خوب بود کمی، به همین کمها هم نیاز دارم خب.
×××××××
یک موضوع جدید که مدتی است بهش فک میکنم داشتن دوستان جدید است، دوستانی که هم سن و سال خودم باشند یا کمی بزرگتر.
هیچ وقت تصورش هم نمیکردم که در این سن و سال دلم بخواهد دوست جدیدی وارد زندگیام شود ولی حالا...
فقط اینکه نصف دیروز پر از شور و انرژی بود و نصف دیگر ش سیاه، خیلی سیاهم.
سیاهیاش به حدی بود که فک کنم ساعت از یک نصف شب گذشته بود که احساس کردم کمی از فشار وحشتناک سردرد سگی از روی سرو چشمهایم برداشته شد.
امروز هم چند بخشی بود سیاه، سفید و خاکستری شاید.
عصر حالم خوب بود کمی، به همین کمها هم نیاز دارم خب.
×××××××
یک موضوع جدید که مدتی است بهش فک میکنم داشتن دوستان جدید است، دوستانی که هم سن و سال خودم باشند یا کمی بزرگتر.
هیچ وقت تصورش هم نمیکردم که در این سن و سال دلم بخواهد دوست جدیدی وارد زندگیام شود ولی حالا...
۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه
تعطیلی و درد

انقد آسمون آبی و شفافِ که دوست داری بگیری بغلت و یه دستِ مشتی باهاش بدی.
دوباره اتاق م وضعش خرابه، یعنی انقد که صدای خودم هم در اومده.
باید یه دستی به سر این بکشم، بعدش برم طبقه بالا این دفترچه لعنتی رو هم پر کنم.
بعد به عنوان آینه دق بذارم جلوم.
***********
از دیروز تا حالا نوبت قرتی بازی رگهای کمرم شده، صبح دو بار خم و راست شدم برای مرتب کردن این بازار شام! حالا چنان به این رگها برخورده که رسمن دارند همدیگر رو تیکه پاره میکنن! گاهی هم انگار دارن همدیگرو گاز میگیرن.
مامانم هم دیگه صداش از دست من در اومده، هنوز قرصا و آمپولای درد قبلی تموم نشده!
دندونای نامرد عوضی هم تحرکات جدید رو آغاز کردن بیشرفا دوباره حرکت کردن و من متنفرم از گذاشتن این سیم تو دهنم.
همهاش عصبی، همهاش.
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
آدم ها و دردها

هوا سرد شده خیلی سرد، روی کوههای اطراف را برف پوشانده.
از صبح یک رگ لعنتی توی کمرم گرفته؛ نه مثل آدم میشود نشست و نه خوابید! خلاصه اینکه هی میگیرد و ول میکند.
از آنجا که امروز روز کاری بین دو تعطیلی بود من طبق معمول رسمیها سرکار نیامده بودند.
اقای ورزشی اصرار داشت که بروم برنامهاش، از چند روز قبل گفته بود! ولی به هیچ وجه حساش نبود که برم، گفت حداقل برای ناهار بیا منتظرم، ولی من که عمرا وقتی از جماعتی خوشم نیاد جایی نمیروم.
خدا رو شکر بهانه هم داشتم چون همزمان جای دیگری برنامه بود.
ساعت از ۱۲ گذشته بود که وارد دفتر شدم، سوت و کور.
دلم سوخت برای آقایِ من من؛ گاهی از دستش روانی و کلافه میشوم و یک روز مثل امروز دلم برای بیجرات بودن و رییس نبودنش میسوزد.
همین هم میشود که نه نمیگویم و کمک میکنم که کارها پیش برود.
اصلن تا اطلاع ثانوی من باید حرف گوش کن باشم، بحث واعتراض نکنم، سرم را بندازم پایین و فقط کار کنم.
معلوم نیست تا کی این وضع ادامه خواهد داشت؛ فقط امیدوارم ناامید نشوم! برای رسیدن به چیزی که مدت ها است منتظرش هستم.
یکی از بچهها در فیس برایم نظری میگذارد سعی میکنم خونسردانه جواب دهم، بعد میبینم هی تندتر مینویسد بعد هم آمده نظراتش را پاک کرده! من هم جوابهایم را پاک میکنم.
تاسف میخورم که بعد از یک سال و اندی به جایی رسیده که انقدر طرز فکرش سیاه- سفید شده، یک جورهای رادیکال و افراطی.
نه که من نیستمها ولی خب دو سال کار کردن در فضایی مثل محیط کاری... که مدام از همه طرف ترمزت کشیده میشود، باید حواست مدام به همه جا باشد! گاهی کمک میکند که کمی هم از یک جانبه نگری و اصرار و پافشاری روی برخی موضوعات خودداری کنی.
کمک میکند کمی آن طرفتر را هم ببینی، فک نکنی هر چه این طرفیها میگویند حق است و دیگران ناحق.
نمیدانم ولی خب پارسال که آقای بردار برگشت و به من گفت افراطی! خیلی بهم برخورد؛ گفت سیاسی هستی باز هم بدجوری به من برخورد!
نمیدانم چرا ولی باور حرفهایش برایم سخت بود؟! چرا این حرفها را میزد؟
لابد اگر کسی کمی دورتر بوده و نگاه میکرده این طوری بودم، خودم خبر نداشتم.
شاید هم خواست بترساندم، نمی دانم! ولی هیچ وقت فرصت نشد واقعیت حرف های ان روز را ازش بپرسم.
ولی حالا سعی میکنم یک جورایی توی پیله خودم باشم و به کسی کاری نداشته باشم.
آدم گاهی ضربههایی میخورد تازیانه وار! که دردش همیشه هست، کافی است جای ضربهها دوباره لمس شوند.
از صبح یک رگ لعنتی توی کمرم گرفته؛ نه مثل آدم میشود نشست و نه خوابید! خلاصه اینکه هی میگیرد و ول میکند.
از آنجا که امروز روز کاری بین دو تعطیلی بود من طبق معمول رسمیها سرکار نیامده بودند.
اقای ورزشی اصرار داشت که بروم برنامهاش، از چند روز قبل گفته بود! ولی به هیچ وجه حساش نبود که برم، گفت حداقل برای ناهار بیا منتظرم، ولی من که عمرا وقتی از جماعتی خوشم نیاد جایی نمیروم.
خدا رو شکر بهانه هم داشتم چون همزمان جای دیگری برنامه بود.
ساعت از ۱۲ گذشته بود که وارد دفتر شدم، سوت و کور.
دلم سوخت برای آقایِ من من؛ گاهی از دستش روانی و کلافه میشوم و یک روز مثل امروز دلم برای بیجرات بودن و رییس نبودنش میسوزد.
همین هم میشود که نه نمیگویم و کمک میکنم که کارها پیش برود.
اصلن تا اطلاع ثانوی من باید حرف گوش کن باشم، بحث واعتراض نکنم، سرم را بندازم پایین و فقط کار کنم.
معلوم نیست تا کی این وضع ادامه خواهد داشت؛ فقط امیدوارم ناامید نشوم! برای رسیدن به چیزی که مدت ها است منتظرش هستم.
یکی از بچهها در فیس برایم نظری میگذارد سعی میکنم خونسردانه جواب دهم، بعد میبینم هی تندتر مینویسد بعد هم آمده نظراتش را پاک کرده! من هم جوابهایم را پاک میکنم.
تاسف میخورم که بعد از یک سال و اندی به جایی رسیده که انقدر طرز فکرش سیاه- سفید شده، یک جورهای رادیکال و افراطی.
نه که من نیستمها ولی خب دو سال کار کردن در فضایی مثل محیط کاری... که مدام از همه طرف ترمزت کشیده میشود، باید حواست مدام به همه جا باشد! گاهی کمک میکند که کمی هم از یک جانبه نگری و اصرار و پافشاری روی برخی موضوعات خودداری کنی.
کمک میکند کمی آن طرفتر را هم ببینی، فک نکنی هر چه این طرفیها میگویند حق است و دیگران ناحق.
نمیدانم ولی خب پارسال که آقای بردار برگشت و به من گفت افراطی! خیلی بهم برخورد؛ گفت سیاسی هستی باز هم بدجوری به من برخورد!
نمیدانم چرا ولی باور حرفهایش برایم سخت بود؟! چرا این حرفها را میزد؟
لابد اگر کسی کمی دورتر بوده و نگاه میکرده این طوری بودم، خودم خبر نداشتم.
شاید هم خواست بترساندم، نمی دانم! ولی هیچ وقت فرصت نشد واقعیت حرف های ان روز را ازش بپرسم.
ولی حالا سعی میکنم یک جورایی توی پیله خودم باشم و به کسی کاری نداشته باشم.
آدم گاهی ضربههایی میخورد تازیانه وار! که دردش همیشه هست، کافی است جای ضربهها دوباره لمس شوند.
۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه
مزخرفیات و اینا
امروز نوبت کشیک کاری منِ ولی نمیرم دفتر، یعنی یه حس مزخرفی اومده سراغم که تعریف و توصیفی برایش ندارم.
یه حس تنفر همراه با بیخیالی، ترکیب مزخرفیه! ولی داره خودش رو تحمیل میکنه.
دوست دارم فیلم ببینم ولی حس فیلم دیدن نیست، حتی دو روز حوصلهام نشده برم از طبقه بالا دفترچه رو بگبرم یه نگاهی بهش بکنم.
آدم مزخرفی هستم میدونم ولی همینم که هستم.
فک کنم خستگی هم از دست من خسته شدم، خودم که بیشتر.
یه حس تنفر همراه با بیخیالی، ترکیب مزخرفیه! ولی داره خودش رو تحمیل میکنه.
دوست دارم فیلم ببینم ولی حس فیلم دیدن نیست، حتی دو روز حوصلهام نشده برم از طبقه بالا دفترچه رو بگبرم یه نگاهی بهش بکنم.
آدم مزخرفی هستم میدونم ولی همینم که هستم.
فک کنم خستگی هم از دست من خسته شدم، خودم که بیشتر.
اشتراک در:
پستها (Atom)