
دستبند سبز نازنیم گم شده، بیخبر.
امید داشتم که توی دفتر جا گذاشته باشماش ولی هر چه این دو روز گشتم نبود.
عصر در راه بازگشت به خانه فک میکردم چقدر این مدت همه چیز خوب بود، تقریبا بدون استرس، بدون نگرانی و اضطراب.
موجودات آزار دهنده را کمتر دیدم و حالا عزا گرفتم برای یکشنبه که باز دوباره میبینمشان.
امروز بیهوا داشتم میرفتم طرف اتاق یهویی بوی بهار نارنج خورد به دماغم.
یادم رفته بود که هر سال این موقع بوی بهار نارنج غوغا میکرد یا شاید من گیج و منگم! دیرتر بوده.
طرف توی اداره مفت میگردد حالا شده برای ما مسوول بیت المال و این حرفا.
مفت میچرد و عیدی و پاداش میگیرد بعد با چیل باز آمده میگوید ۲۰۰ تومن عیدی بهت دادن!!!.
مرد عوصی مثلا مسوول امور اداری و مالی و این چرت و پرت هاست، اصلن از هیچ چیزی خبر ندارد.
آدم حالش بهم می خورد باهاش حرف بزنه.
فک میکنه محتاج این پولاییم انقد با خوشحالی میاد زر میزنه، آشغالی عوضی
قرار نبود درباره این اشغالها صحبت کنم ولی هی خاک تو سر وار که به یکشنبه فک میکنم و دوباره دیدنشان، اعصابم خرد میشود.
مسیر فکر و ذهنم میرود پیش آنها..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر