
جدیتر از هر زمان دیگری به جدا شدن از فضای کثیف رسانه فکر میکنم و تصمیمم را مبنی بر رها کردن کار گرفتهام.
شاید زمانی دلم میسوخت ولی طی این مدت و با رفتارهایی که با من شده، با آدمهایی که مجبورم در این فضا تحمل کنم و خیلی موضوعات دیگر در خودم توان ادامه دادن را نمیبینم.
شدت اعصاب خردیها گاهی بقدری زیاد میشود که همان موقع تبخال میزنم، اصلن وقتی فکرش را میکنم دلم میخواهد از بیشعوری برخیها زار بزنم.
به خودم میگویم برای چی تحمل کردم این همه رفتارهای ظالمانه را، این همه بیعدالتی و...
نه دیگر تحمل اشان را ندارم.
گاهی مبارزه لازم است ولی من دارم با زندگی با اندک شادیهایی هم که میتوانستم داشته باشم مبارزه میکنم.
چن روزی که سرکار نرفتم همه چیز آرام بود جز زمانی که شماره تلفن دفتر یا جناب من من روی گوشیام میافتاد.
حالم یکهویی بهم میخورد اصلا دلم نمیخواهد باهاش حرف بزنم چه برسد که بخواهم توضیحی بدم.
امسال بعد از چن سال تمام عزمم را جزم کردم و رفتم کنکور ارشد دادم.
یعنی واقعیتش این است که درس نخواندم حتی به خودم گفته بود حداقل این یک ماه آخر درس میخوانم و دقیقا همین یک ماه آخر شد برنامههای کنگره.
پشیمان نیستم از بودن در کنگره و کار کردن در آنجا به خاطر کسانی که به حضورشان و به حی و حاضر بودنشان اعتقاد دارم.
بعد دیدم دیگر ادامه کار برای سخت است و تنها راه فرار این است که برگردم به فضای دانشگاه که دلم برایش لک زده.
روی مخم هم کار کردند و تصمیم گرفتم اساسی از خدا بخواهم در حقام پارتی بازی کند.
رفتم و آنچیزی که بلد بودم را روی کاغذ علامت زدم هر چند منگل بازی هم در آوردم در پاسخ به برخی سووالها ولی چه کنم که انقدر پر رو شدهام که اویزون خدا میشوم تا خودش نجاتم دهد.
خلاصه اینکه از طرف دیگر به یک کار گروهی فکر میکنیم ولی به نتیجهای نرسیدیم.
خدا خودش چاره ساز است هستند عدهای دیگر که باید به آنها هم سفارش کنم بس که با مرامند آنها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر