اواخر هفته پیش باز آنهایی که از همه شنواتر و بیناترند، همانهایی که آگاهتر از همه بر امورند! دستمم را گرفتند دوباره آنها بودند که مرا به بهترین جاها هدایت کردند و سفرم به مشهد اوکی شد.
تو این چن روز، چن بار سعی کردم قبل از رفتن ببینماش و خداحافظی کنم، حتی گفته بود سر دردهاش شروع شده و براش داروی عطاری گرفته بودم ولی انگار...
انگار این روزها حتی باید حسرت یک خداحافظی حضوری هم بر دلم بماند، لابد دلش از من گرفته.
ولی خدا میداند من هم دارم پا روی دلم میگذارم مدام، در حال جنگ و دعوا با خودم هستم، درونم پر از تردیدها و دودلی هاست، همهاش برای اینکه او به خودش بیاید و قدمی برای تغییر در زندگیاش بردارد.
خوبه خدا هست و آگاهتر به همه چیز.
شاید دلخوری و دلگیری پیش آمد ولی خدا شاهد همه آن اشکها و غمها بوده، خودش شاهد است که چهها بر من گذشته و حتما بر او سختتر گذشته ولی سپردماش به خدا.
همین بودن خداست و آگاهیاش نسبت به آنچه در ذهن و روحم میگذرد است که آسانتر کرده تحمل این روزها نحس و سگی را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر