نسبت به زندگی آیندهام بیمناکم و از حجم ناتوانیهای خودم درمونده. تنها دلخوشیم تو این غربت و تنهایی بیانتها پسرمه که گاهی از حجم زیاد خستگی نمیتونم مادر خوب و مهربونم براش باشم ولی به خودم حق میدهم.
سه روزه ورزش رو شروع کردم و خوشحالم از عرق ریختن. تنظیم کردم عصرها وقتی هنوز بچه خوابه ورزش کنم، حس خوبی ازش دارم. میخوام حداقل سالم باشم تا بتونم به بچهام برسم. باید بیشتر مراقب باشم که مریض نشم.
از اینکه بیکارم، از زبان متنفرم و هر وقت میخوام برم سمتش تمرکز ندارم، از نداشتن دوست، از این حجم زیاد تنهایی و دوری میترسم و نگرانم.
اگه تا اینجا اومدم میدونم که خدا حواسش بهم بوده و مامانم همیشه برام دعا میکنه. چقدر دلم براشون تنگه، کاش...کاش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر