ساعت سه و نیم بامداد سهشنبه است و بیدارم، چرا؟ چون ذهنم دو تا اتفاق رو بهم ربط داده و بوی گند بیصداقتی و شارلاتان بازی ازش زده بیرون و من خیلی هوشیار و آگاه در وسط ظلمات به سادگی و خریت خودم فکر میکنم. این که آدمها گاهی چه لقمههای بزرگتر از دهن خودشون بر میدارن و بعد یله میشن رو یکی دیگه که بیا حالا یه کاریش بکن و این وسط ننه من غریبم هم در میارن. حس خوبی ندارم. گریه کردم و به خودم گفتم گاهی ادمها بیشتر از اینکه رو داشتههای خودشون حساب کنن روی سواستفاده از احساسات و فشار روانی که رو طرف مقابل میارن حساب بلز میکنن و بعد هم میرن قمپوز خودشون رو در میکنن. دلم گرفته و فقط چند تا چیزه که امیدوار نگهم میداره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر