۱۴۰۴ فروردین ۱۴, پنجشنبه

از حسرت‌ها

 چهارده سال گذشته و من هنوز خواب محل کارم رو می‌بینم. تقریبا همه هستن و من هنوز هم دنبال اینم که بدونم چرا و چی شد که من از کار بیکار شدم. کدوم حروم لقمه‌ای برام پرونده ساخت. و چیزی که هیچ‌وقت اون غم و اندوه رو کمرنگ نکرد این بود که مقصران اصلی اون پرونده در حالی که پرونده‌هاشون باز بود یکی شد نماینده شورای شهر و یکی دیگه هم در هر جایی هر غلطی می‌خواست می‌کرد. فقط پرونده‌ی من بود که زرتی دادگاهش برگزار شد و با حکم تخمی تموم شد ولی زندگی من برلی همیشه از اون ریل خارج شد.

هیچ‌وقت نتونستم باهاش کنار بیام. تو تنهایی خودم بارها گریه کردم، درباره‌اش فکر کردم ولی جای خالی‌ش پر نشده...

۱۴۰۴ فروردین ۱۳, چهارشنبه

نق

 روزها تا به شب برسه بارها مرزهای فروپاشی رو در می‌نوردم و شب هنوز زنده‌ام. بچه مدام می‌گه می‌ترسم، از زمین و زمان و هرچیزی. نتیجه این شده که مثل دم به من چسبیده و همین یک قلم من رو روانی می‌کنه و چقدر باید هی چشمم رو ببندم و نفس عمیق بکشم تا حرقه‌های منجر به فوران‌های آتشفشانی پیش نیاد. 

تازه فهمیدم من آدم روهای روشن و طولانی نیستم دیگه. روزهای روشن طولانی روانم رو به فنا می‌ده. اصلا می‌گم خب چیکار کنم، کجا برم؟ هیچ اندر هیچ.

۱۴۰۴ فروردین ۱, جمعه

اول فروردین

 ظهر اول فروردینه. دیروز دو دقیقه مونده به تحویلدسال و در حال پوست‌کندن پیاز یادم افتاد که لحظه‌ی تحویل سال ده صبح‌ه نه ده و نیم. تا کنترل رو دست بگیرم و تلویزیون گوزپیچ بلزی در بیاره سال تحویل شد. انقد که از چند روز قبل‌ش غم و دلتنگی لحظه‌ی سال تحویل رو دلم سنگینی می‌کرد و گریه کرده بودم دلم می‌خواست فقط اون لحظه تموم بشه و راحت شم که شد. بعدش دیگه همه چی سبک و نرم و عادی شد. سفره‌ی کچلی انداخته بودم و بچه که از مدرسه اومد فقط دنبال ناهارش بود. عصر هم به دندون‌پزشکی گذشت. شب‌ هم از خستگی بیهوش شدم رفت. الان بر آفتاب نیمه‌جان پهن شده در هال نشستم. بعد مدت‌ها پنجره‌ی آشپزخونه بازه و نسیم خنکی می‌وزه. راستی تازه امروز سبزه‌ام به رشد نسبتا خوبی رسیده! در این لحظه و فقط همین الان آرومم. منتظرم ناهار از بیرون برسه و نیمی از روزم به خوبی تموم بشه.

فقط به خاله‌هام و دایی‌م و چند تا دوستی که همیشه همراه‌م هستن سال نو رو تبریک گفتم. دیگه بقیه‌ حذف شدن، خیلی وقته. اگه کسی بیاد و از دلتنگی بگه می‌گم عامو شر و ورها رو جمع کن برو. هم به خودت و هم به من دروغ نگو، دیگه حوصله‌ی تعارف و این بساط تخماتیک رو ندارم. من سال‌ها تولد و عید رو به چند تا دوست تبریک گفتم دریغ از اینکه یه بار اون‌ها پیش قدم بشن و خب دیگه بی‌خیال. هر کی یه اولویتی داره.

۱۴۰۳ اسفند ۳۰, پنجشنبه

پایان ۰۳

 شب‌ها از خستگی بیهوش می‌شم و روزها انقدر درگیری جریان زندگی‌م که فرصت هیچ‌کار اضافه‌ای رو ندارم. از تمام کارهای خونه متنفرم و این احبار انجام دادنشون انرژی زیادی ازم می‌گیره. الانم خوشحالم هیچ‌کاری نکردم، اقصی نقاط خونه بمب‌ خورده و خیلی جاها مین‌گذاری شده. صبح بتونم یه سفره جمع‌وجور پهن کنم کافیه. دیروز با بچه رفتیم گل خریدیم، همین حس خوبی که بل هم وقت می‌گذرونیم عالیه. نیمه‌ی دوم سال خیلی سنگین و فشرده بود ولی همین که زنده‌ام و دارم ادامه می‌دم خودش یه برده هر چند افتان و خیزان.

۱۴۰۳ اسفند ۲۲, چهارشنبه

سرویس‌شدگی

 زندگی با دو تا بچه نیاز به چند جفت دست و پای اضافه دارد. حتی نمی‌تونی دلت رو خوش کنی که اخر هفته می‌تونی بری پیش یکی از عزیزانت. از صفر تا صد همه‌چی با خودته. دیگه دست آخر باید خودت و اون دو تا رو به دندون بگیری و بری جلو.

۱۴۰۳ اسفند ۱۵, چهارشنبه

زنده‌ام

 تنها کار مفید این مدت اینه که اگر شب‌ها جونی در بدن داشته باشم، داستان رده سنی نوجوان می‌خونم. 

وزنم هم که ماشالله ایشالله شده و چنان استوار و پایداره که فعلا رفته رو مخم!

یه روزایی به حدی عطش شیرینی خوردن دارم که خودمم شاخ‌م در میاد، خلاصه که بدن هم در موقعیت تخماتیک قرار داره.

نوشتم که ردی اینجا بمونه و عنکبوت‌ها نیان.

۱۴۰۳ اسفند ۶, دوشنبه

۴۲ سالگی

 بامداد دوشنبه‌اس. دیروز ۴۲ سالگی شدم، خب هنوز هم این عددها برام باورکردنی نیستن، ولی همینه که هست.

دو هفته‌ی پرتلاطم و سخت رو با بچه گذروندم. مزخرف‌ترین تعطیلات همین تعطیلات دسامبر و فوریه‌اس. هوا سرد و تخمی‌ه. نمیشه بچه رو پارک برد و بچه رسما تو خونه می‌پوسه. دیروز عصر به مرحله‌ای رسیدیم که تنها راه نجات فرار از خونه بود، پس همگی فرار کردیم.

بعد از دو هفته دقیقا یکشنبه‌ی قبل از شروع مدرسه هوا افتابی و خوب شده بود. و از امروز الی ماشالله هوا ابری و بارونی خواهد بود.