همهی این سالها در تقلای نوشتن بودم ولی نوشتن را جدی نگرفتم. به همین روزمرگی نویسیها اکتفا کردم و حالا پشیمانم که چرا جدی و پیگیر نبودم. چرا هنوز ترس در تکتک سلولهایم جاری است و مدام چیزی به مغزم چنگ میزند که رها ننویسم و برم پشت نقابها و الخ. حالا چهل و یک سالهم و احساس میکنم هر چند که دیر ولی با جدیت بیشتری پی نوشتن را گرفتهم این شاید تنها کاری باشد که از ته دل خوشحالم کند، کاری که برای خودم و آن دختر کوچولویی که سی و چند سال قبل بل شور و شوق منتظر شنیدن داستانهای ناردونه در کیهان بچهها بود.
تا فرداها...
در جستجوی پاکی و صداقت کودکی ام هستم که در گردش روزگار و گذر عمر گم شد...
۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۵, شنبه
بازگشت
باورم نمیشه یه مدت حتی نمیتونستم وارد اینجا بشم. چقد اتفاقهای عجیب غریبی افتاد این مدت. همین الان که دارم مینویسم ساعت پنج صبحه. خوابم نبرده. گفتم هر جور شده اینجا رو درست کنم. انقد اینور و اونور کردم تا بالاخره وارد شدم. دلم برات تنگ شده بود دوست قدیمی و صمیمی. باید بیام و اینجا بنویسم که این چند ماه چطور گذشته. بیشتر از هر وقتی دوست دارم، خونهی امن و دلگرمیم.
۱۴۰۲ بهمن ۷, شنبه
تو دوری خیلی دور
ماه کامل را در آسمان دیدم. احساس میکنم حتی ادمهای نزدیکم از گلایههای روزمرهام از زندگیم خسته شدن. دیگه کسی حوصلهی شنیدن حرفهای تکراریم رو نداره. ولی من اینجا رو دارم که میتونم حرفهام رو بزنم و کمی رهاتر بشم. احساس میکنم خیلی خیلی از خودم دورم. از علایقم، از دوست داشتنیهام، از تفریحهام از خود خودم.
۱۴۰۲ بهمن ۵, پنجشنبه
لیست خرید
بچهام حالا عاقلتر شده، رفتارهایش و احساساتش بزرگتر شدهاند. امسال خیلی جدی دنبال بابا نوئل و هدیههایش بود خیلی جدیتر دنبال تولد. یه جور حس خوبی دارد امشب که بهم تاکید کرد بنویس تو کاغذ شیرکاکائو، آب پرتقال، ویفر، پنیر و قارچ. لیست خریدی که باید فردا قبل از برگشتن از مدرسه برم دنبال تهیه اونها. دوستت دارم عزیزم.
۱۴۰۲ دی ۱۶, شنبه
کاش حرف میزدم
احساس میکنم حجم زیادی از حرف نگفته همراه با تحقیر و آزارهای روانی رو دارم با خودم حمل میکنم. گاهی آنقدر حجم آزارها زیاده که نمیدونم چیکار کنم، از گفتنش به آدمهای دیگه شرم دارم و الخ. گاهی هم اصلا نمیدونم چرا اینجور شد؟ چرا؟ چرا من این آدم شدم...شاید چون شرمگین و خجل هستم، شاید فکر میکنم این تاوان شکستن قلب آدمهایی هست که نمیخواستن ازشون دور بشم...هر چی که هست گاهی به مرز فروپاشی میرسم. کاش میشد از این حجم آزارهای روانی و تحقیر جایی در امنیت حرف زد.
۱۴۰۲ دی ۱۱, دوشنبه
۲۰۲۴
با خودم قرار نوشتن گذاشتم. هر روز که بتوانم سیر پیشرفت یا نزول و سقوط خودم را بررسی کنم. دیشب یکی گفته بود چهل سالهم و چند ماهی است که مادر شدم و احساس میکنم مادر پیری هستم...دلم گرفت از اینکه همهی این سالها یکجوری چپاندهاند توی مخ ما که چهل سالگی و سالهای بعد آن دیگر رو به زوال و نیستی میروید و خیلیها از ترس همین حرفها و روایتها دیگر دست میگذارند روی دست و بیخیال همهچی. بله وضعیت و قوای جسمانی تغییر میکند و خیلی چیزهای دیگر ولی اون تجربه و پختگی و رهاشدگی چهل سالگی به بعد را تو چه سن دیگری میشود یافت...برای خودم با یک غم و حزنی شروع شد. گاهی با استرس و اضطراب همراهی شد و گاهی با آرامش و حس رهایی...تناقض زیاده ولی احساس میکنم آدم صبور و پذیراتری شدم. هنوز هم کی خودم رو سرزنش میکنن ولی خیلی از اتفاقها از دست من خارج بوده و ربطی به من نداشته...ولی باید همهی اونها پیش میاومده تا من تو این نقطه باشم. امیدوارم به سمت رشد و آگاهی برم هر چند با قدمهای کوچیک.