
صبح که بیدار شدم اصلن دلم نمیخواست برم سر کار، ولی رفتم دیگه.
رفتم برنامه بعد یکی از بچهها رو اونجا دیدم داره ارشد میخونه؛ گفت برو دفترچه رو بخر یعنی یه جورایی از تردید بیرونم آورد.
حالا حداقلش اینه که دفترچه رو میخرم، بعدش یا میخونم یا نه!(نمیدونم به خدا چه غلطی باید بکنم؟)
بعد از اونجا میرم یه برنامه دیگه سه تا ناخاله وسط جلسه وارد میشن، چقدر ازشون بدم میآد و از یکیشون بیشتر.
به جز برهم زدن نظم جلسه و شلوغ کاری هیچ کاری بلد نیستن با اون سووالای مزخرف.
بعد از جلسه راه میافتم طرف اداره، نم نمک بارون می اد.
شوفاژها خاموشه و تازه خطهای آزاد تلفن هم محدود شده.(صفر تلفن هم که عمریه بسته است)
یه برنامه آشغال هم برام گذاشتن ساعت ۱۶. منم میگم به درک؛ عمرا که برم.
باید ماهانه به ما کرایه تاکسی بدن؛ ولی یه قرون ندادن.
اعصابه همه ریخته به هم، سر و صدای اعتراض تو اتاق ما بالا میره.
همه توقع دارن اون یکی اعتراض کن، فقط نق و نوق می کنن.
حوصله نوشتن ندارم، حوصله موندن تو اون فضا رو ندارم و راه میافتم به طرف خونه.
مامان میدونه چقد از چلو کباب بدم میآد، غذا چلو کباب نذری داریم!
منم با اون اعصاب خرد و خمیر، ناهار نون و پنیر میخورم.
تلفن زنگ میزنه! یکی میپرسد برای برنامه عصر نمیای، منتظرت هستیم؟
کمی تعجب میکنم، میگه زنگ زدم اداره گفتن تو میای برنامه!
این هم آخر شانس.
یه برنامه آشغال رو هم نمیری از این ور و اون ور دنبالت رد و نشونت رو میگیرن.
الانم حالم چندان خوب نیست، اعصابم خیلی خرده از کار، از فضایی که اونجا حاکمه.
یه دردی هم پشت گردن تا ستون مهره هام دارم که هیچ جور نمیتونم توصیفش کنم! فقط وقتی شروع میشه انگار بند بند وجودم پرت میشه یه طرف.
×××××××××××××
مدتها منتظرم باران بودم که بیاید، بدون چتر راه بروم و خیس بشم! خیسِ خیس و سبک بشم سبکِ سبک.
حالا باران که میبارد حسرت ذرهای ارامش را دارم که از بودن و دیدنش لذت ببرم.
رفتم برنامه بعد یکی از بچهها رو اونجا دیدم داره ارشد میخونه؛ گفت برو دفترچه رو بخر یعنی یه جورایی از تردید بیرونم آورد.
حالا حداقلش اینه که دفترچه رو میخرم، بعدش یا میخونم یا نه!(نمیدونم به خدا چه غلطی باید بکنم؟)
بعد از اونجا میرم یه برنامه دیگه سه تا ناخاله وسط جلسه وارد میشن، چقدر ازشون بدم میآد و از یکیشون بیشتر.
به جز برهم زدن نظم جلسه و شلوغ کاری هیچ کاری بلد نیستن با اون سووالای مزخرف.
بعد از جلسه راه میافتم طرف اداره، نم نمک بارون می اد.
شوفاژها خاموشه و تازه خطهای آزاد تلفن هم محدود شده.(صفر تلفن هم که عمریه بسته است)
یه برنامه آشغال هم برام گذاشتن ساعت ۱۶. منم میگم به درک؛ عمرا که برم.
باید ماهانه به ما کرایه تاکسی بدن؛ ولی یه قرون ندادن.
اعصابه همه ریخته به هم، سر و صدای اعتراض تو اتاق ما بالا میره.
همه توقع دارن اون یکی اعتراض کن، فقط نق و نوق می کنن.
حوصله نوشتن ندارم، حوصله موندن تو اون فضا رو ندارم و راه میافتم به طرف خونه.
مامان میدونه چقد از چلو کباب بدم میآد، غذا چلو کباب نذری داریم!
منم با اون اعصاب خرد و خمیر، ناهار نون و پنیر میخورم.
تلفن زنگ میزنه! یکی میپرسد برای برنامه عصر نمیای، منتظرت هستیم؟
کمی تعجب میکنم، میگه زنگ زدم اداره گفتن تو میای برنامه!
این هم آخر شانس.
یه برنامه آشغال رو هم نمیری از این ور و اون ور دنبالت رد و نشونت رو میگیرن.
الانم حالم چندان خوب نیست، اعصابم خیلی خرده از کار، از فضایی که اونجا حاکمه.
یه دردی هم پشت گردن تا ستون مهره هام دارم که هیچ جور نمیتونم توصیفش کنم! فقط وقتی شروع میشه انگار بند بند وجودم پرت میشه یه طرف.
×××××××××××××
مدتها منتظرم باران بودم که بیاید، بدون چتر راه بروم و خیس بشم! خیسِ خیس و سبک بشم سبکِ سبک.
حالا باران که میبارد حسرت ذرهای ارامش را دارم که از بودن و دیدنش لذت ببرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر