
صبح به زور از خواب بیدار میشوم؛ از آن صبحهایی است که دلم میخواهد پتو را بکشم روی سرم بیخیال همه چیز شوم ولی نمیشود.
یک همایش است که گند بزنن به بخت ما خود جناب من من هم میآید.
با اکراه آماده میشوم برای رفتن، حالا هر روز باید قبل از صبحانه (چقد هم صبحانه خورم) یکی از این قرصها را بندازم بالا.
دکتر گفته دچار نرمی مفاصل شدم، علت هم کمبود کلسیم است! سه تا آمپول نوشته، نزدم یعنی مثه سگ از آمپول زدن میترسم.
واقعیتاش هم اینکه اصلن از رفتار و طرز برخورد دکتر پر افاده خوشم نیامد، فک کرده بود کیه؟
خب بیخیال کجا بودم؟ از خونه زدم بیرون!
تقریبا نزدیکیهای محل برنامه دیدم زود میرسم گفتم بذار پیاده از توی پارک برم، یه کمی همچی الکی پلکی انرژی مثبت برا خودم بجورم!
این پارک از همان اولین پلهاش برام خاطره داره تا میرسه به وسط.
اول پارک که وایسم و چشمم رو ببندم مطمئنا روزهای دهه ۷۰ برام زنده میشن؛ دور هم جمع شدیم و با کلی سرو وصدا داریم کلمهها رو بلند بلند داد میزنیم تا همه بفهمن.
یادش بخیر قبل از امتحان میترم و فینال جمع میشدیم اونجا سووالای ترمهای قبل رو با هم چک میکردیم.
وسط پارک هم، بماند برای بعد! داره دیرم میشه.
پارک خلوته و هوا فوق العاده عالی و این تنهایی چقد حال میده.
اصلن مدتیه دوست ندارم با کسی باشم، حرف بزنم یا توی جمع باشم! تنهایی رو ترجیح میدم.
نه جون خودم قبلا خیلی اجتماعی بودم؟!
خلاصه برنامه مزخرف تموم میشه! خیلی جالبه از کسایی تقدیر میشه که اصلن...
تازه رسیدم اداره مثله چند روز قبل شوفاژها خاموشه، من دارم سعی میکنم که حرفی نزنم و اعتراضی نکنم.
دارم سعی میکنم کارم رو زود تموم کنم و بر گردم خونه! هنوز وسط کارم که تلفن داخلی زنگ میزنه؛ فلان ساعت فلان جا برنامه است برید.
اعصابم خرد میشه، خیلی خیلی.
من صبح تا حالا برنامه بودم ولی جناب من من جرات نداره به بقیه بگه، به من میگه! جایی که حوزه کاری من نیست، جایی که من از اون جا کاملن حذف شدم انگار روح میرم تو برنامه هاشون و مثل روح هم بر میگردم.
اعتراض نمیکنم به خاطر اینکه...
شاید یه روزی تو گوشت بگم چرا اعتراض نمیکنم، چرا حرفی نمیزنم و این سکوت و این خودخوری موجب میشه مدام ستون فقراتم تیر بکشه.
میرم برنامه جای که از آدم هاش، از فضاش و از بودن خودم اونجا متتفرم، میفهمی متنفرم یعنی چی؟
۲۰ دقیقه؛ ۳۰ دقیقه انتظار! اعصابم خرده بلند بلند اعتراض میکنم یکی میگه خودت رو خراب نکن مثه ما به رییست بگو اون اعتراض کنه!
تو دلم میگم من اگه از اون مطمئن بودم کلن ول میکردم میرفتم ولی...
پرو شدن هر وقت دلشون خواست میگن بیاین و بعد...
این همه معطلی برای حدود پنج دقیقه حرف زدن!!! اینها از اون دردایی هست که هر کسی نمیفهمه.
دو سال و چند ماهه تو این فضا هستم ولی یکی از اون چیزایی که به شدت اعصابم رو میریزه به هم این تاخیرهاست، کسی خبر نداره بعضی وقتها این تاخیرها چقدر برنامههای ادم رو بهم میریزه.
الان حالم کمی بهتره، گردنم درد میکنه هنوز.
اتاقم هواش یه چیزایی تو مایههای قطب ولی تحملاش میکنم چون با همه نامرتب بودنش، پیله مورد علاقه منِ جایی که توش راحتم، ارامش دارم و میتونم بنویسم.
یک همایش است که گند بزنن به بخت ما خود جناب من من هم میآید.
با اکراه آماده میشوم برای رفتن، حالا هر روز باید قبل از صبحانه (چقد هم صبحانه خورم) یکی از این قرصها را بندازم بالا.
دکتر گفته دچار نرمی مفاصل شدم، علت هم کمبود کلسیم است! سه تا آمپول نوشته، نزدم یعنی مثه سگ از آمپول زدن میترسم.
واقعیتاش هم اینکه اصلن از رفتار و طرز برخورد دکتر پر افاده خوشم نیامد، فک کرده بود کیه؟
خب بیخیال کجا بودم؟ از خونه زدم بیرون!
تقریبا نزدیکیهای محل برنامه دیدم زود میرسم گفتم بذار پیاده از توی پارک برم، یه کمی همچی الکی پلکی انرژی مثبت برا خودم بجورم!
این پارک از همان اولین پلهاش برام خاطره داره تا میرسه به وسط.
اول پارک که وایسم و چشمم رو ببندم مطمئنا روزهای دهه ۷۰ برام زنده میشن؛ دور هم جمع شدیم و با کلی سرو وصدا داریم کلمهها رو بلند بلند داد میزنیم تا همه بفهمن.
یادش بخیر قبل از امتحان میترم و فینال جمع میشدیم اونجا سووالای ترمهای قبل رو با هم چک میکردیم.
وسط پارک هم، بماند برای بعد! داره دیرم میشه.
پارک خلوته و هوا فوق العاده عالی و این تنهایی چقد حال میده.
اصلن مدتیه دوست ندارم با کسی باشم، حرف بزنم یا توی جمع باشم! تنهایی رو ترجیح میدم.
نه جون خودم قبلا خیلی اجتماعی بودم؟!
خلاصه برنامه مزخرف تموم میشه! خیلی جالبه از کسایی تقدیر میشه که اصلن...
تازه رسیدم اداره مثله چند روز قبل شوفاژها خاموشه، من دارم سعی میکنم که حرفی نزنم و اعتراضی نکنم.
دارم سعی میکنم کارم رو زود تموم کنم و بر گردم خونه! هنوز وسط کارم که تلفن داخلی زنگ میزنه؛ فلان ساعت فلان جا برنامه است برید.
اعصابم خرد میشه، خیلی خیلی.
من صبح تا حالا برنامه بودم ولی جناب من من جرات نداره به بقیه بگه، به من میگه! جایی که حوزه کاری من نیست، جایی که من از اون جا کاملن حذف شدم انگار روح میرم تو برنامه هاشون و مثل روح هم بر میگردم.
اعتراض نمیکنم به خاطر اینکه...
شاید یه روزی تو گوشت بگم چرا اعتراض نمیکنم، چرا حرفی نمیزنم و این سکوت و این خودخوری موجب میشه مدام ستون فقراتم تیر بکشه.
میرم برنامه جای که از آدم هاش، از فضاش و از بودن خودم اونجا متتفرم، میفهمی متنفرم یعنی چی؟
۲۰ دقیقه؛ ۳۰ دقیقه انتظار! اعصابم خرده بلند بلند اعتراض میکنم یکی میگه خودت رو خراب نکن مثه ما به رییست بگو اون اعتراض کنه!
تو دلم میگم من اگه از اون مطمئن بودم کلن ول میکردم میرفتم ولی...
پرو شدن هر وقت دلشون خواست میگن بیاین و بعد...
این همه معطلی برای حدود پنج دقیقه حرف زدن!!! اینها از اون دردایی هست که هر کسی نمیفهمه.
دو سال و چند ماهه تو این فضا هستم ولی یکی از اون چیزایی که به شدت اعصابم رو میریزه به هم این تاخیرهاست، کسی خبر نداره بعضی وقتها این تاخیرها چقدر برنامههای ادم رو بهم میریزه.
الان حالم کمی بهتره، گردنم درد میکنه هنوز.
اتاقم هواش یه چیزایی تو مایههای قطب ولی تحملاش میکنم چون با همه نامرتب بودنش، پیله مورد علاقه منِ جایی که توش راحتم، ارامش دارم و میتونم بنویسم.
×××××××××××××××××××××
به جر نوه فک نکنم کسی اینجا رو بخونه، خودم هم آدرسش رو به کسی ندادم!
اینجا نوشته هاش آرامشی نداره، ولی نوشتنشون به من آرامش می ده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر