الان که دارم مینویسم ساعت ۱۱: ۳۰ دقیقه جمعه ۲۶ فروردین ماه ۹۰ است، شایدکمی خسته باشم ولی در کل هنوز هم کمی انرژی دارم। خواستم از کجا شروع کنم؟
آهان از اینجا که وجدانم درد ندارد که حالم فقط گاهی از دست این کبکهایی که سرشان را کردهاند زیر برف خورد میشود. که طرف ما را هالو گیر اورده فک کرده دختر ۱۴ سالهای هستیم که هیچ چیزی حالیمان نمیشود.
بذار توی کف همین توهم بماند، من دلم به چیزهای دیگری خوش است.
یادش بخیر اردیبهشت ۸۸ بود ما پر از شور و انرژی و نشاط برای کار، فضا پر بود از انرژیهای مثبت و تلاش.
انقدر خلاقیت و عشق توی فضا موج میزد که ادم میماند چطوری نفس بکشد و همه این حسهای خوب را یک جا فرو دهد.
چقدر ما با همه نداشته هامون پر از ابتکار و ایده بودیم، چقدر روزانه مسج رد و بدل میشد چقدر سایت و وبلاگ راه میافتاد.
حالا در آستانه اردیبهشت ۹۰ میبینم که برای یک طر بزرگ و برنامه ای عظیم حتی یک سایت در ست و درمان ندارند، با ان همه ادعا.
هزینه کردهاند برای هیچ، برای لابد خالی نماندن عریضه. فک کن حتی آدرس سایت جدید هم که پر از مشکل است، خودش کلی اشکال دارد بعد هم طرف با اعتماد به نفس میگوید من این ادرس را انتخاب کردم.
از نوع کارها معلوم است که دلسوزی در ان نیست، که به حکم وظیفه باید سر و ته کاری را بالا بیارد و بس. بعد امروز صدایش را بالا میبرد برای اینکه چرا مثلا روی فلان پاکت؛ نامه نبوده!
یعنی هر روز نصف انرژی ما باید صرف این کاغذ بازیهایی بشود که ربطی به ما ندارد. بعد هر روز بیایند از نیروهای جدید بگویند که هنوز خبری ازشان نیست.
بعد از جدا کردن اتاقها به دلایل شرعی بگوند حال آنکه همه اینها ظاهر سازی بیش نیست. خلاصه هر روز بیشتر از قبل به خودمان ایمان میآورم که چقدر خالصانه و بیآلایش وارد مسیری شدیم که در ادامه رنجها داشت و اشک ها و هنوز هم این رنجها و سختیها ادامه دارد । توی کاری که قبول کردم سعی کردم اصلا از زاویه سیاسی به ان توجه نکنم، که فقط حرف قلبم باشد و بس. ولی حالا مدام میبینم که این منم که این طور فک میکنم ولی بعضی از آنها همهاش توی خط سیاست بازی و این حرفها هستند.
اصلن اساس زندگی اشان به همین است، که سیاست نان شبشان است। من هنوز دارم با دلم قدم میزنم همراه عطر بهار نارنج ها.
من روی نگاه ادمها حساسام. یعنی چشمهای خیلی صادق ترند تا دهانها و دستها. با دخترک که حرف میزنم او هم تقریبا حس مرا دارد به نگاههای مریض یک نفر.
اینکه فک میکند ما حرکات و رفتارهایش را نمیفهمیم خلاصه که ما را خر فرض کرده است، بدرک!
۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه
۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه
با قلبم عمیق نفس می کشم
الان که دارم مینویسم اشکهایم سرارزیر است، بس که خدا این روزها محکم مرا در آغوشش گرفته.
همه را مدیون شمایی هستم که ندیدمتان، شماهیای که نمیشناسمتان! همین شماهایی که اجازه دادید با دل و جان به سمتتان بیایم.
شاید قبل از عید بود که تازه تصاویر شهدا رو یه در و دیوار شهر نصب کرده بودند.
از دلم حسی گذشت، گذشت که کاش میشد کاری کرد.
حالا یک هفته است من به واسطه یک نفر که شاید دل خوشی ازش ندارم جایی هستم که شاید مقدر بوده باشم.
از صبح تا شب گاهی حتی ۱۱ع کار میکنیم و خستگی معنا ندارد! ناامیدی هم.
هر چند غر میزنم که جز ذات من است و خسته میشوم ولی باز ته دلم خوشم به کارهایم.
چند روز قبل گفتم، خستهام نمیروم دیگر!
داشتم با اتویوس میرفتم طرف خانه، یکهویی انگار کسی تلنگری زده باشد به خودم گفتم از دست من همین یک کار بر میآید دنباید ریغ نمیکنم.
این همه کار میکنیم ولی از سر درد و خستگی از هیچکدامشان خبری نیست.
من این روزها جایم خیلی خوب است، در آغوش خدا جا گرفتهام انگار، به لطف شماها.
همه را مدیون شمایی هستم که ندیدمتان، شماهیای که نمیشناسمتان! همین شماهایی که اجازه دادید با دل و جان به سمتتان بیایم.
شاید قبل از عید بود که تازه تصاویر شهدا رو یه در و دیوار شهر نصب کرده بودند.
از دلم حسی گذشت، گذشت که کاش میشد کاری کرد.
حالا یک هفته است من به واسطه یک نفر که شاید دل خوشی ازش ندارم جایی هستم که شاید مقدر بوده باشم.
از صبح تا شب گاهی حتی ۱۱ع کار میکنیم و خستگی معنا ندارد! ناامیدی هم.
هر چند غر میزنم که جز ذات من است و خسته میشوم ولی باز ته دلم خوشم به کارهایم.
چند روز قبل گفتم، خستهام نمیروم دیگر!
داشتم با اتویوس میرفتم طرف خانه، یکهویی انگار کسی تلنگری زده باشد به خودم گفتم از دست من همین یک کار بر میآید دنباید ریغ نمیکنم.
این همه کار میکنیم ولی از سر درد و خستگی از هیچکدامشان خبری نیست.
من این روزها جایم خیلی خوب است، در آغوش خدا جا گرفتهام انگار، به لطف شماها.
۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه
هفدهم
خستهتر از آن هستم که بخواهم بنویسم از امروز، از کار یا چیزی شبیه زندگی.
من نیت شخصی دارم، نیتی که در چارچوب هیچ فکر و اندیشه و خط و ربط سیاسی نمیگنجد.
من کار حرفهای خودم را میکنم و صبر و سکوت را ترجیح میدهم.
بگذار هر کسی از ظن خودش حرفی بزند.
من نیت شخصی دارم، نیتی که در چارچوب هیچ فکر و اندیشه و خط و ربط سیاسی نمیگنجد.
من کار حرفهای خودم را میکنم و صبر و سکوت را ترجیح میدهم.
بگذار هر کسی از ظن خودش حرفی بزند.
۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سهشنبه
شانزدهم
صبح باران نم نمک میبارید، با اکره ساعت هشت از خانه زدم بیرون.
هنوز هم در تمام طول مسیر هی نگاه میکنم به این ور و آور که شاید دستبندم را پیدا کنم.
خب بیخیال! میرسم دفتر و هی تا ظهر الکی میگذرد.
ماندهام که این جناب من من از بیکاری مدام سایت همه ادارهها را چک میکند و بعد هی مثه دارکوب میزند روی مخ من که فلان خبر را کار کن.
حالم از این کارها بهم میخورد، خودم هر روز چک میکنم ولی بعضی خبرها واقعا دیگر هیچ ارزشی برای کار کردن ندارند ولی این جناب...
چه بگویم که انگار از خاصبتهای این میز است که آدم بخش اعظمی از شعور و معرفتش را میدهد و به جایش دو دستی میز و صندلی را میچسید.
عصر نسبتا خوبی داشتیم با شیطنتها و حرفهای کاملا بوداری که زده میشد.
یعنی اگر حرفهای ما شنود شود کلن فاتحه همه امان اساسی خوانده است، یادش بخیر آن جمله تاریخی آقای برادر. نیست که ببیند به کجا رسیدهایم، دو سال پیش میگفت فلان و فلان، به گوشش حرفها رسیده بود و او هم خوف برش داشته بود.
آن موقع تازه اولش بود ما هم هنوز فعالیتمان زیر پوستی بود، حالا شدهایم جوشهای چرکین لابد.
خدا کمک کند برای روزهای پیش روی و کارهایی که باید انجام دهم.
فکر کردن به یک تکه سنگی گاهی کمک میکند حالم خوب شود،ای مرده شور آن نگاههای سنگیات را نبرند.
هنوز هم در تمام طول مسیر هی نگاه میکنم به این ور و آور که شاید دستبندم را پیدا کنم.
خب بیخیال! میرسم دفتر و هی تا ظهر الکی میگذرد.
ماندهام که این جناب من من از بیکاری مدام سایت همه ادارهها را چک میکند و بعد هی مثه دارکوب میزند روی مخ من که فلان خبر را کار کن.
حالم از این کارها بهم میخورد، خودم هر روز چک میکنم ولی بعضی خبرها واقعا دیگر هیچ ارزشی برای کار کردن ندارند ولی این جناب...
چه بگویم که انگار از خاصبتهای این میز است که آدم بخش اعظمی از شعور و معرفتش را میدهد و به جایش دو دستی میز و صندلی را میچسید.
عصر نسبتا خوبی داشتیم با شیطنتها و حرفهای کاملا بوداری که زده میشد.
یعنی اگر حرفهای ما شنود شود کلن فاتحه همه امان اساسی خوانده است، یادش بخیر آن جمله تاریخی آقای برادر. نیست که ببیند به کجا رسیدهایم، دو سال پیش میگفت فلان و فلان، به گوشش حرفها رسیده بود و او هم خوف برش داشته بود.
آن موقع تازه اولش بود ما هم هنوز فعالیتمان زیر پوستی بود، حالا شدهایم جوشهای چرکین لابد.
خدا کمک کند برای روزهای پیش روی و کارهایی که باید انجام دهم.
فکر کردن به یک تکه سنگی گاهی کمک میکند حالم خوب شود،ای مرده شور آن نگاههای سنگیات را نبرند.
۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه
پانزدهم

از خیلی قبلتر هر وقت تصاویرشان را میدیدم میگفتم وظیفه دارم باید یک جوری نسبت بهشان ادای دین کنم.
با همین نیت هم وارد کار شدم ولی یک جورهایی دارند شلوغ بازیهایی همراه با بینظمیهای مضاعف در میاورند که نتیجهاش چیزی جز اتلاف وقت و اعصاب خردی نیست.
کمی از این نوع همکاری دلسرد و پشیمانم ولی اصل قضیه که کمک کردن است و ادای دین هیچ جوری حذف شدنی نیست.
خدا کمی صبر بدهد و تحمل کارها پیش میرود همراه با کمکهایی که قرار است برسد.
امروز بعد از مدتی تیکه سنگ را میبینم، مثل همیشه سر بزیر.
سنگیتر! اصلا من دلم غش میرود برای همین سنگی بودن، همین سگ اخلاقی، همین ندیدنها.
دلم را به همینها خوش میکنم تا کمی فرار کنم از همه روزمرگیها.
دفتر هم نمیروم؛ اصلن حوصله هیچکدام اشان را ندارم.
حالم خراب و داغون میشود با دیدنشان.
دارد باران میبارد، عصر نم نمکی زد ولی انقدر سرم درد میکرد که امدم افتادم در رختخواب تا همین حالا.
الان هم از صدای حرکت تایر ماشینها روی اسفالت فهمیدم که باران زده، خدایا شکرت.
۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه
14 فروردین
ساعت از ۱۰ گذشته و من مثلا باید خواب باشم ولی نیستم.
تازه یک لیوان آب خنگ یا چند قطعه یخ گذاشتم کنار دستم که بخورم و خر کیف شوم الکی.
صبح با بیمیلی حدودای ۹ از خانه زدیم بیرون که بروم سر کار!
خدا رو شکر وسط راه زنگ زدند که بروم خیابان سمیه! کارمان تا حدودای ۱۲ طول کشید و من خرکیف رفتم اداره.
تازه جناب من من ساعت ۱۰: ۲۰ زنگ زده که ساعت ۱۰ فلان جا برنامه است برو! منم گفتم نمیتونم و در کل به درک!
خلاصه امروز کاملا از یافتن دستنبد عزیزم هم ناامید شدم، خدا کند دست یکی افتاده باشد که دوستش داتشه باشد.
دوستاش داشتم خیلی هم رنگش هم خودش.
الان خواب دارد در چشم ترم می شکند.
تازه یک لیوان آب خنگ یا چند قطعه یخ گذاشتم کنار دستم که بخورم و خر کیف شوم الکی.
صبح با بیمیلی حدودای ۹ از خانه زدیم بیرون که بروم سر کار!
خدا رو شکر وسط راه زنگ زدند که بروم خیابان سمیه! کارمان تا حدودای ۱۲ طول کشید و من خرکیف رفتم اداره.
تازه جناب من من ساعت ۱۰: ۲۰ زنگ زده که ساعت ۱۰ فلان جا برنامه است برو! منم گفتم نمیتونم و در کل به درک!
خلاصه امروز کاملا از یافتن دستنبد عزیزم هم ناامید شدم، خدا کند دست یکی افتاده باشد که دوستش داتشه باشد.
دوستاش داشتم خیلی هم رنگش هم خودش.
الان خواب دارد در چشم ترم می شکند.
۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه
ماجراهای کشیش و بخشدار

هفته پیش با خودم گفتم حالا که قرار است هر روز بروم سر کار و حتما هم معطلی دارد یک کتابی پیدا کنم که هم کم حجم باشد و هم خواندنش راحت.
همین جوری سر سری نگاهی به کتابخونه انداختم و از بین انبوهی از کتابهای چشم انتظار دن کامیلو و پسر ناخلف رو کشیدم بیرون.
تمام این مدت همراهم بوده و هر بار داستانی رو خوندم لذت خوندنش مثل خوردن اسمارتیز بوده.
خیلی ساده، راحت و با مزه
برای همچین روزهایی که دلم میخواست مخم کمی در آکبندی باشد واقعا انتخاب خیلی خوبی بود.
با تشکر از خودم.
راستی اسمارتیز خوردن من هم این طور نسیت که مثل داداشم ۱۰ تاش رو با هم بندازم بالا.
من یکی میزارم رو زبونم و هی صبر میکنم تا کم کم خودش آب بشود و برسد به آن کاکائوی وسطش و اساسی از خوردنش لذت ببرم.
کلن آدم خوردنیهای دوست داشتنیاش را باید در آرامش خاطر و یک جای آرام و با حوصله بخورد تا لذتش کم کم در همه سلولهایش رسوب کند.
۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه
روز دوازدهم

دستبند سبز نازنیم گم شده، بیخبر.
امید داشتم که توی دفتر جا گذاشته باشماش ولی هر چه این دو روز گشتم نبود.
عصر در راه بازگشت به خانه فک میکردم چقدر این مدت همه چیز خوب بود، تقریبا بدون استرس، بدون نگرانی و اضطراب.
موجودات آزار دهنده را کمتر دیدم و حالا عزا گرفتم برای یکشنبه که باز دوباره میبینمشان.
امروز بیهوا داشتم میرفتم طرف اتاق یهویی بوی بهار نارنج خورد به دماغم.
یادم رفته بود که هر سال این موقع بوی بهار نارنج غوغا میکرد یا شاید من گیج و منگم! دیرتر بوده.
طرف توی اداره مفت میگردد حالا شده برای ما مسوول بیت المال و این حرفا.
مفت میچرد و عیدی و پاداش میگیرد بعد با چیل باز آمده میگوید ۲۰۰ تومن عیدی بهت دادن!!!.
مرد عوصی مثلا مسوول امور اداری و مالی و این چرت و پرت هاست، اصلن از هیچ چیزی خبر ندارد.
آدم حالش بهم می خورد باهاش حرف بزنه.
فک میکنه محتاج این پولاییم انقد با خوشحالی میاد زر میزنه، آشغالی عوضی
قرار نبود درباره این اشغالها صحبت کنم ولی هی خاک تو سر وار که به یکشنبه فک میکنم و دوباره دیدنشان، اعصابم خرد میشود.
مسیر فکر و ذهنم میرود پیش آنها..
اشتراک در:
پستها (Atom)