گیر افتادهام بین این احساسات و آن مغزی که مدام میخواهد چرتکه بیندازد.
یهترین ساعتهای این روزها وقتی است که کنارش مینشینم بیهیچ استرسی و ترسی از نگاه دیگران، از اینکه حالا ذهنهای دیگر درباره ما چه فکر میکنند و این حرفهای مفتی که همیشه بوده و هست.
خودم هم نمیدونم چی میشه، اصلن قراره چی بشه! فقط میدونم این حالٍ بودن کنارش رو واسه بار اول تجربه میکنم، این دلتنگیها رو واسه بار اول تجربه میکنم و...
به صورت عادی آدم آرامی نیستم گاهی استرس و نگرانی توی صورتم، توی حرف زدن و حرکاتم موج میزند اساسی! ولی وقتهایی که با او هستم حتی اگر خسته و نگران باشم آرام میگیرم به صورت ناخودآگاه! انقدر که باور نمیشود این خودٍ من هستم.
نمیدانم به حرفهای دیروزش که با کلی اضطراب گفت، که یه آن احساس کردم دهانش دارد خشک میشود، کلی زمینه و مقدمه و ماخره و اینها را چید چطور باید فکر کنم؟
______
دو روز قبل رفته بودیم بازدید از زندان، قبلن هم رفته بودم ولی فرق میکرد این بازدید.
حال خوبی نداشتم وهی بدتر هم شد؛ گر گرفته بودم و بعد که آمدیم بیرون با بدیختی خودم را رساندم خانه و بعد روی تخت پخش شدم، حرارت از من بالا و پایین میرفت و... بد بود خیلی بد.
دیروز عصر هم باز همین قصه بود و داغی و گر گرفتن و
...
پنجشنبه نهم تیرماه90
۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه
۱۳۹۰ تیر ۷, سهشنبه
هی دلتنگ می شوم هی
۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه
آزاد و رها
خواب بودم، عمیق.
از آنها که آزاد و رهایی.
یهو پریدم و همه چیز آغاز شد.
دوباره درگیریهای ذهنی، ترس، استرس و نگرانی، چه خواهد شدها، نمیدانمها و...
صدای اذان صبج در سکوت و انتظار میپیچد به الله اکبر آخر نرسیده، دوباره آزاد و رها شدهام.
نیمه شب سوم تیرماه 90.
از آنها که آزاد و رهایی.
یهو پریدم و همه چیز آغاز شد.
دوباره درگیریهای ذهنی، ترس، استرس و نگرانی، چه خواهد شدها، نمیدانمها و...
صدای اذان صبج در سکوت و انتظار میپیچد به الله اکبر آخر نرسیده، دوباره آزاد و رها شدهام.
نیمه شب سوم تیرماه 90.
۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه
یه نیمکت تنها
۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه
حالِ ناگزیر

عصر چهارشنبه است، اول تیرماه داغِ داغ.
کلن این مدت انقدر اتفاقهای مختلف و غیر قابل پیش بینی افتاده که وقتی بهشان فکر میکنم خودم هم باورم نمیشود.
ورود یک آدم جدید به زندگیام با همه تردیدهایی که میشود از لابه لای حرفهایش آنها را حس کرد، مهمترین اتفاق این روزهای گرم است.
به انتظار آینده ننشستهایم، داریم در همین حالِ ناگزیر سیر میکنیم، گاهی امیدوار و گاهی مایوسانه.
۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه
حس ها و دردهای مشترک
حالا روزهای متوالی سر کار نمیروم و در خانه میمانم، آرامش دارد خانه ولی خب گاهی از این همه چپیدگی در خانه، الاف بودن و برنامه نداشتن حوصلهام سر میرود.
خوب یا بد در تمام مدت عمر آن موقع که مدرسه میرفتم مدرسه بود و درس، یک کلاس زبان و خانه.
دانشگاه رفتم، دانشگاه بود و درس و خوابگاه
رفتم سر کار،کار بود و برنامه و خانه.
کمتر پیش آمده که اهل گردش و تفریح و رفیق بازی و بیرون رفتن باشم، گاهی بعد از مدتها جمع میشویم جای همیشگی در جلوی آبنما در همین حد.
یک زمانی هم سینما و تئاتری بود که آن هم تعطیل شد.
دیروز پس از مدتها خودم را جمع جور کردم تا کارهای عقب مانده را انجام دهم آن هم با کلی انرژ
ی مثبت که رفقا روانه کردند، مگر نه وقتی فک میکنم به این همه قدرنشناسیها، بیعدالتها و ظلم و حق خوریهای این چند مدت اخیراصلا دوست ندارم کار کنم.
روابط عمومیها گیر میدهند که خبر ما چه شد؟! مگر نه من دیگر مثل سابق کار اهمیت و جایگاهی ندارد.
جناب من من فک میکند محتاجیم و منت میگذارد که مثلا فلان خبر را برداشتم و به جای شما کار کردم، نکن جناب مگر من گفتم.
بیشتر از اینکه من دنبال حق و الزحمهام باشم تو دنبال ماندن پشت آن میزی تا با هر آشغالی شده آمار و عملکرد بالاتری را ارائه دهی، مگر نه از کی تا حالا جماعت رسمی دلش برای ما آزادها سوخته.
حالا اینها همهاش کاری بود میرسیم به بخش احساسی.
چه میدانم والله چه بگویم از این احساس که مدام هم ضربه میخورد.
درست وقتی انتظار دارد از یک نفر، همان موقع محکم میخورد به سنگ سرد! بعد توقع دارند ما احساساتمان لطیف بماند.
وقتی که دست و بالش را باز میگذارم که برای خودش جولان دهد کسی که باید همراهیاش کند نمیکند، خب احساس است لطیف و حساس! بهش بر میخورد سعی میکند دیگر به این راحتیها خودش را ظاهر نکند.
خدا رو شکر رفقای خوبی دارم که دردهای این روزهایمان مشترک است، می فهمند این نالهها و غرهای مداومم را.
خوب یا بد در تمام مدت عمر آن موقع که مدرسه میرفتم مدرسه بود و درس، یک کلاس زبان و خانه.
دانشگاه رفتم، دانشگاه بود و درس و خوابگاه
رفتم سر کار،کار بود و برنامه و خانه.
کمتر پیش آمده که اهل گردش و تفریح و رفیق بازی و بیرون رفتن باشم، گاهی بعد از مدتها جمع میشویم جای همیشگی در جلوی آبنما در همین حد.
یک زمانی هم سینما و تئاتری بود که آن هم تعطیل شد.
دیروز پس از مدتها خودم را جمع جور کردم تا کارهای عقب مانده را انجام دهم آن هم با کلی انرژ
ی مثبت که رفقا روانه کردند، مگر نه وقتی فک میکنم به این همه قدرنشناسیها، بیعدالتها و ظلم و حق خوریهای این چند مدت اخیراصلا دوست ندارم کار کنم.
روابط عمومیها گیر میدهند که خبر ما چه شد؟! مگر نه من دیگر مثل سابق کار اهمیت و جایگاهی ندارد.
جناب من من فک میکند محتاجیم و منت میگذارد که مثلا فلان خبر را برداشتم و به جای شما کار کردم، نکن جناب مگر من گفتم.
بیشتر از اینکه من دنبال حق و الزحمهام باشم تو دنبال ماندن پشت آن میزی تا با هر آشغالی شده آمار و عملکرد بالاتری را ارائه دهی، مگر نه از کی تا حالا جماعت رسمی دلش برای ما آزادها سوخته.
حالا اینها همهاش کاری بود میرسیم به بخش احساسی.
چه میدانم والله چه بگویم از این احساس که مدام هم ضربه میخورد.
درست وقتی انتظار دارد از یک نفر، همان موقع محکم میخورد به سنگ سرد! بعد توقع دارند ما احساساتمان لطیف بماند.
وقتی که دست و بالش را باز میگذارم که برای خودش جولان دهد کسی که باید همراهیاش کند نمیکند، خب احساس است لطیف و حساس! بهش بر میخورد سعی میکند دیگر به این راحتیها خودش را ظاهر نکند.
خدا رو شکر رفقای خوبی دارم که دردهای این روزهایمان مشترک است، می فهمند این نالهها و غرهای مداومم را.
اشتراک در:
پستها (Atom)