ساعت نه ونیم صبح جمعه است. دراز کشیدم زیر نور کمرمق آفتاب و سعی میکنم به چیزی فک نکنم، چرا؟ چون تقریبا از شب تا صبح مشغول فکر و خیال هستم و خوابم دوباره به فنا رفته. امیدوارم تکلیف خونه هر چه زودتر مشخص بشه. تنبلی میکنم و مرتب پیادهروی نمیرم.چرا؟ چون هفته قبل نزدیکای ساعت هشت که کنار کانال راه میرفتم دیدم موشها دارن از وسط بوتهها و تمشکها میدون سمت کانال و مشغول بازی هستند، رسما گروختم.
یه مسیر دیگه پیادهروی هم هست که اونم دوتا سگ گردنکلفت تو یه انبار بسته شدن و تا آدمیزاد میره اون سمت انقد صدا میدن که از ترس آدم میشاشه به خودش.
خلاصه بهونه برای تنبلی زیاده.
حوصله جمع و جور کردن خونه رو ندارم. یعنی رسما همهچیز پهن شده وسط هال و منم افتادم رو مبل. خودم گاهی از این وضع به ستوه میام ولی تا بلند میشم کاری کنم خسته میشم و وقتی ناتوانی خودم رومیبینم بیشتر سرخورده.
کتابهام تموم شده و اینم رو اعصابم خورد. کتابخوان دارم ولی نمیتونم روش کتاب بخونم. چرا؟ مرض دارم.
یه مسیر دیگه پیادهروی هم هست که اونم دوتا سگ گردنکلفت تو یه انبار بسته شدن و تا آدمیزاد میره اون سمت انقد صدا میدن که از ترس آدم میشاشه به خودش.
خلاصه بهونه برای تنبلی زیاده.
حوصله جمع و جور کردن خونه رو ندارم. یعنی رسما همهچیز پهن شده وسط هال و منم افتادم رو مبل. خودم گاهی از این وضع به ستوه میام ولی تا بلند میشم کاری کنم خسته میشم و وقتی ناتوانی خودم رومیبینم بیشتر سرخورده.
کتابهام تموم شده و اینم رو اعصابم خورد. کتابخوان دارم ولی نمیتونم روش کتاب بخونم. چرا؟ مرض دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر