رفتم ایران، خیلی یهویی در عرض یک هفته بلیت خریدم، تست کرونا دادم و با بچهای در استانهای دو سالگی روانه سفر شدم. باورم نمیشد که تنهایی بتونم همهچیز رو تا رسیدن به مقصد کنترل کنم. ولی شد دقیقا میدونم که در هر لحظه دعای مامانم من رو جلو میبرد. شوق و اشتیاق خانوادم و ادم های که منتظرم بودن بهم بیشترین انگیزه رو داد برای این سفر. رسیدن به مقصد بار سنگین دو سالهای رو از رو دوشهام برداشت. چی بزرگتر و عزیزتر از لمس دوباره پدر و مادر و برادرم. چی قشنگتر از در اغوش گرفتن نوهاشون...
کرونا همهی زندگیها رو دچار تغییر و تحول کرده. روزهای اول ترس از مریضی و تنهایی داشت فلجم میکرد ولی به خودم اومدم و گفتم بچهام اینجا تنهاست به من وابستهاس باید سالم بمونم. روزها و شبهای زیادی تو خونه موندیم، تنها و دور از عالم و ادم...استرس، نگرانی و خبرهای بد که جای خود دارد...
حالا امیدم به طولانی شدن روزهاست، به واکسن، به از بین رفتن بیماری در همهجا...هر چند که طول میکشه ولی بیامید نمیشه شبی رو به صبح رسوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر