امروز موقع ناهار بیهوا یاد یکی از بچههای توییتری افتادم که خبر فوتش را خیلی اتفاقی یکی دوماه قبل دیدم، به خودم گفتم واقعا چرا این ادم نباید باشد؟همین چند دقیقه قبل موقع طرف شستن یاد مادربزرگم افتادم، چند ماه دیگر میشود ده سال که از پیش ما رفته و برکت و شادی جمعی را هم برده. برگشتم و به گلدان شمعدانی اب دادم، گریه هم کردم.
چقدر دلگیرم ، کاش کنار مادرم بودم. برای اولین بار به این فک کردم که چقدر مادر بد و بیفایدهای هستم.
خستهام، تلمباری از خستگی و بیهمراهی...حس تکراری بودن و بیهوده گذراندن روزگار برای خودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر