پنجره برام حکم رهایی و آزادی رو داره. روزی چند بار میرم جلو پنجره و از خودم میپرسم من اینجا چیکار میکنم؟! واقعا من اینجا چیکار میکنم؟! بعد که حسابی مخ خودم رو خوردم پنجره رو میبندم و احتمالا میره دنبال خوردن چایی.
چایی هم رفیقم همدل خوبیه، گرم و دلنشین. انگار آب روی آتیش.
غمگین، دلگیر، دلشکسته و ناامیدم. نمیدونم چقدر طول بکشه تا حسهای منفیم کمتر بشه ولی چیزی که بهش مطمینم تنهایی عمیقی هست که هر روز بیشتر هم میشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر