هفتهی تخمی رو با ضعف و خستگی شدید شروع کردم. یک روز تمام عطسه کردم و شب احساس میکردم از شدت تنگی نفس و ترس دارم میمیرم. صبحاش حالم بهتر بود و به خیال خودم میتونم بچه رو ببرم کلاس و وقتی پام رو از خونه گذاشتم بیرون متوجه شدم قادر به راه رفتن نیستم، خسته بودم، خیلی خسته و ضعیف. با بدبختی تمام و کمال رسیدیم به کلاس و بعد...بعدش دیگه به فنا رفتم. و خب بعدترش؟ بیحال و بیجون افتادم تو خونه و فردا صبحش بل کوهی از ظرف کثیف، لباسهای نشسته و الخ روبهرو شدم!
باورم نمیشه ولی واقعیت همین قدر لخت و عریان که بعضیها هرگز و هرگز زندگی مشترک و کمک و همدلی رو بلد نیستن! و خدا میدونه طرف مقابل چطور قبل از ازدواج باید این رو متوجه بشه؟!!!
نمیدونم چرا ولی احتمالا از ذوق اینکه مثل آدم نفس میکشیدم بلند شدم به شست و شو و پختن غذا و بعد دوباره به فاک رفتم. تمام بدنم و تکتک سلولهام خستهان، پر از دلتنگیم، پر از خشم حتی ولی فعلا هیچ راه چارهای ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر