شبها از خستگی بیهوش میشم و روزها انقدر درگیری جریان زندگیم که فرصت هیچکار اضافهای رو ندارم. از تمام کارهای خونه متنفرم و این احبار انجام دادنشون انرژی زیادی ازم میگیره. الانم خوشحالم هیچکاری نکردم، اقصی نقاط خونه بمب خورده و خیلی جاها مینگذاری شده. صبح بتونم یه سفره جمعوجور پهن کنم کافیه. دیروز با بچه رفتیم گل خریدیم، همین حس خوبی که بل هم وقت میگذرونیم عالیه. نیمهی دوم سال خیلی سنگین و فشرده بود ولی همین که زندهام و دارم ادامه میدم خودش یه برده هر چند افتان و خیزان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر