۱۴۰۴ فروردین ۱۳, چهارشنبه

نق

 روزها تا به شب برسه بارها مرزهای فروپاشی رو در می‌نوردم و شب هنوز زنده‌ام. بچه مدام می‌گه می‌ترسم، از زمین و زمان و هرچیزی. نتیجه این شده که مثل دم به من چسبیده و همین یک قلم من رو روانی می‌کنه و چقدر باید هی چشمم رو ببندم و نفس عمیق بکشم تا حرقه‌های منجر به فوران‌های آتشفشانی پیش نیاد. 

تازه فهمیدم من آدم روهای روشن و طولانی نیستم دیگه. روزهای روشن طولانی روانم رو به فنا می‌ده. اصلا می‌گم خب چیکار کنم، کجا برم؟ هیچ اندر هیچ.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر