آب و هوای اینجا تا بهاری شدن فاصله داره، هر چند که این روزهای اخیر هوا کمی آفتابی شد و یه تعداد از درختها بالاخره شکوفه کردند ولی از دیروز دوباره ابرها و بارون برگشتن به شهر. همونقدر که زیاد شدن و کش اومدن روزهای آفتابی تو ایران دیگه اعصاب آدم رو بهم میریزه، هوای مدام ابری اینجا هم یه غم بدی رو به آدم تحمیل میکنه که نهایتن به شدت احوالا آدم به هم میریزه.
فک میکردم دوری از آفتاب خیلی خوبه مخصوصن به خاطر میگرنم ولی وقتی چن روز بیوقفه بارون میباره یا هوا ابری دلم برای آفتاب تنگ میشه! خوبی آفتاب اینجا اینه که داغ و سوزاننده نیست و اگر هم تو آفتاب پیادهروی کنم اذیت نمیشم.
روز اول و دوم سال نو «او» تعطیل شد و هم تونستیم مهمون دعوت کنیم هم بریم مهمونی. اولین عیدیم یه اسکناس پنج یورویی بود برای برکت کیف. یادش بخیر تا سال ۹۰ همیشه میرفتیم خونهی مادر و اون از لایی قرآن بهمون عیدی میداد برای برکت...
یه کت سفید هم هدیه گرفتم که دوسش هم میدارم.
یکی از چیزای خیلی خوب مراکز خرید اینجا مخصوصن تو بخش لباس تنوع رنگ، انقد رنگهای خوشگل و متنوع هست آدم روحش به پرواز در میاد، حتی تو کوچههای بافت قدیم که سنگفرش شده هستند درها و پنجرهها رنگین، این خیلی خوب.
من یه کتونی ساقدار قرمز دارم که خیلی هم دوستش میدارم( من عاشق قرمزم) ولی تو ایران جرات نداشتم بپوشمش. چرا؟ همیشه از اینکه بهم تذکر بدن میترسیدم، اینکه قرمز خیلی تو چشم میاد و...به کسایی که پالتو قرمز میپوشیدن حسادت میکردم و میگفتم خوش به حالشون.
البته این ترس هم دلیل داشت. یادم میاد خیلی سالها پیش تو خیابون میرفتم یه خانمی دست انداخت تو گره روسریم و زد به گردنم و گفت این سفیدی گردنت که پیداست مثل آتیش جهنم...تو اون سن و سال این برخورد خیلی بد بود، خیلی! کاری کرد که بیشتر وقتها مقنعه میپوشیدم، کلن یه جوری لباس میپوشیدم کسی نیگاهم نکنه چه برسه به اینکه بخواد بهم تذکر بده! چقد بد...
اینجا انقد راحتم انقد آرامش دارم که گاهی دلم برای همهی سالهای گذشته خودم، همه اون سرکوبها و ترسها میسوزه!
هر رنگی بخوام، هر مدلی که بخوام میپوشم و با آرامش تو خیابون راه میرم! از هیچ نگاهی نمیترسم و از هیچ نگاهی چندشم نمیشه چون اساسن کسی نگاه نمیکنه و این از جمله تفاوتهای اینجا و ایران.
فک میکردم دوری از آفتاب خیلی خوبه مخصوصن به خاطر میگرنم ولی وقتی چن روز بیوقفه بارون میباره یا هوا ابری دلم برای آفتاب تنگ میشه! خوبی آفتاب اینجا اینه که داغ و سوزاننده نیست و اگر هم تو آفتاب پیادهروی کنم اذیت نمیشم.
روز اول و دوم سال نو «او» تعطیل شد و هم تونستیم مهمون دعوت کنیم هم بریم مهمونی. اولین عیدیم یه اسکناس پنج یورویی بود برای برکت کیف. یادش بخیر تا سال ۹۰ همیشه میرفتیم خونهی مادر و اون از لایی قرآن بهمون عیدی میداد برای برکت...
یه کت سفید هم هدیه گرفتم که دوسش هم میدارم.
یکی از چیزای خیلی خوب مراکز خرید اینجا مخصوصن تو بخش لباس تنوع رنگ، انقد رنگهای خوشگل و متنوع هست آدم روحش به پرواز در میاد، حتی تو کوچههای بافت قدیم که سنگفرش شده هستند درها و پنجرهها رنگین، این خیلی خوب.
من یه کتونی ساقدار قرمز دارم که خیلی هم دوستش میدارم( من عاشق قرمزم) ولی تو ایران جرات نداشتم بپوشمش. چرا؟ همیشه از اینکه بهم تذکر بدن میترسیدم، اینکه قرمز خیلی تو چشم میاد و...به کسایی که پالتو قرمز میپوشیدن حسادت میکردم و میگفتم خوش به حالشون.
البته این ترس هم دلیل داشت. یادم میاد خیلی سالها پیش تو خیابون میرفتم یه خانمی دست انداخت تو گره روسریم و زد به گردنم و گفت این سفیدی گردنت که پیداست مثل آتیش جهنم...تو اون سن و سال این برخورد خیلی بد بود، خیلی! کاری کرد که بیشتر وقتها مقنعه میپوشیدم، کلن یه جوری لباس میپوشیدم کسی نیگاهم نکنه چه برسه به اینکه بخواد بهم تذکر بده! چقد بد...
اینجا انقد راحتم انقد آرامش دارم که گاهی دلم برای همهی سالهای گذشته خودم، همه اون سرکوبها و ترسها میسوزه!
هر رنگی بخوام، هر مدلی که بخوام میپوشم و با آرامش تو خیابون راه میرم! از هیچ نگاهی نمیترسم و از هیچ نگاهی چندشم نمیشه چون اساسن کسی نگاه نمیکنه و این از جمله تفاوتهای اینجا و ایران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر