الان حدود چهار و نیم صبحه ولی من از ۱۱ شب که بیدار شدم دیگه نتونستم بخوابم. چنددبار تلاش کردم نشد. نشستم به شخم زدن عکسهام. گذر عمر، دوری، دلتنگی.
عکس کتابخونهام رو نگاه کردم زار زدم. عکس در و دیوار خونهامون. مامان و بابام، داداشم و الخ. جوونتر بودیم، هنوز تو چشمهامون نیمچه برقی بود.
مهاجرت و سازگاری با محیط و هر کوفتی مهارت میخواد. من نداشتم، ندارم. احساس میکنم استخوانهام در حال شکاف برداشتن هستن. ادمهای اشتباهی، ترس، دوری، تنهایی...از یه آدم مستقل با کلهای پر از شور و شوق چی ساخت؟ من. بیشتر شبها تا صبح بیدارم. بیشترین کاری که در این سالها کردم گریه بوده. تنهایی بخش بزرگی از منه و سکوت. جمع سه چهار نفره هم من رو مضطرب میکنه. آدمها عمیقا بهم آسیب رسوندن. از حرف زدن جلو آدمها، از عکس گرفتن از خودم و حتی گاهی نگاه کردن به آینه هراس دارم. اعتماد کردن رو که بیخیال. احساس میکنم در یه تباهی عمیق و گاها بیانتها غوطهور هستم. تنها کسایی که من رو به زندگی وصل کردن پسرم و مامانم هستن. خالههام، داییهام. خواهر و برادرم، بابام و اندک دوستانم.
نمیدونم کی و چطور همهی این سالها پشیمونی، غصه و تنهاییهام رو بلند بلند تعریف کنم. یه جوری که با هر بار تعریف کردن بشه بخشیش رو دفن کرد که البته هر بار حتما تیکهای از خودمم دفن میشه.
چقد دلم برا همهاتون تنگه.