۱۴۰۳ مهر ۵, پنجشنبه

بی‌خوابی

 الان حدود چهار و نیم صبحه ولی من از ۱۱ شب که بیدار شدم دیگه نتونستم بخوابم. چنددبار تلاش کردم نشد. نشستم به شخم زدن عکس‌هام. گذر عمر، دوری، دلتنگی.

عکس کتابخونه‌ام رو نگاه کردم زار زدم. عکس در و دیوار خونه‌امون. مامان و بابام، داداشم و الخ. جوون‌تر بودیم، هنوز تو چشم‌هامون نیم‌چه برقی بود.

مهاجرت و سازگاری با محیط و هر کوفتی مهارت می‌خواد. من نداشتم، ندارم. احساس می‌کنم استخوان‌هام در حال شکاف برداشتن هستن. ادم‌های اشتباهی، ترس، دوری، تنهایی...از یه آدم مستقل با کله‌ای پر از شور و شوق چی ساخت؟ من. بیشتر شب‌ها تا صبح بیدارم. بیشترین کاری که در این سال‌ها کردم گریه بوده. تنهایی بخش بزرگی از منه و سکوت. جمع سه چهار نفره هم من رو مضطرب می‌کنه. آدم‌ها عمیقا بهم آسیب رسوندن. از حرف زدن جلو آدم‌ها، از عکس گرفتن از خودم و حتی گاهی نگاه کردن به آینه هراس دارم. اعتماد کردن رو که بی‌خیال. احساس می‌کنم در یه تباهی عمیق و گاها بی‌انتها غوطه‌ور هستم. تنها کسایی که من رو به زندگی وصل کردن پسرم و مامان‌م هستن. خاله‌هام، دایی‌هام. خواهر و برادرم، بابام و اندک دوستانم. 

نمی‌دونم کی و چطور همه‌ی این سال‌ها پشیمونی، غصه و تنهایی‌هام رو بلند بلند تعریف کنم. یه جوری که با هر بار تعریف کردن بشه بخشی‌ش رو دفن کرد که البته هر بار حتما تیکه‌ای از خودمم دفن می‌شه.

چقد دلم برا همه‌اتون تنگه.

۱۴۰۳ مهر ۱, یکشنبه

متوهم عوضی

 تا همین چند سال قبل هم‌نمی‌دونستم که خانواده می‌تونه چقد تخریب‌گر و ویران‌کننده باشه. یعنی جوری تا ساقه‌ی مغزمون چپونده بودن که نهاد خانواده مقدس‌ه و کوفت و زهر مار که اصلا فک کردن به اینکه نه بابا همیشه هم از این خبرها نیست گناه بزرگی بود.

ولی این سال‌ها در ارتباط با ادم‌های مختلف شدت این تخریب رو با موست و گوشتم احساس کردم. خانواده‌ای که رسما به حدی بچه‌اش رو متوهم کرده که حالا تبدیل شده به یه بت و فقط امیدوارم با تبر چنان خرد و خاکشیر بشه که حداقل بخشی از زخم و آسیب ‌هایی که با رفتارهاش به بقیه زده جبران بشه. هر چند که اون هم قربانی‌های ولی اینکه افراد دیگه‌ای قربانی‌ه یه زنجیره‌ی متوهم بشن کی باید جواب‌گو باشه؟!

۱۴۰۳ شهریور ۲۵, یکشنبه

خواب‌زده

 دکترم اعتقادی به دارو نداره. اهنم شده ۲۷ می‌گه بد نیست برو سبزیجات بخور نه قرصی نه هیچی! ما ادم‌های قرصی شده هستیم. پارسال هم دکتر گفت زوده از الان به بچه دارو بدم تازه اول پاییزه بذار مریضی‌ش به جای دو هفته سه هفته طول بکشه و خب کلا سیستم بدن بچه به اینجا عادت کرده. میره مدرسه ویروس میاره دو دستی تقدیم می‌کنه به من. خودش نهایت چند تا عطسه می‌کنه ولی ننه‌ی بدبختش حداقل یکی دو هفته درگیره! بعله ولی جالبه تووسرما، بارون، برف هر چی اینا ساعت زنگ‌تفریح تو حیاط بازی می‌کنن. اصلا اهل وای الان سرما می‌خوره، وای دو تا لایه بیشتر بپوشه این بساط‌ها نیستن والا که ما بیچاره شدیم با این همه وابستگی به دارو انتی‌بیوتیک. بعد تا ثابت نشه در حال مرگی هم از انتی‌بیوتیک خبری نیست.

۱۴۰۳ شهریور ۲۳, جمعه

هفته‌ی تخمی

 هفته‌ی تخمی رو با ضعف و خستگی شدید شروع کردم. یک روز تمام عطسه کردم و شب احساس می‌کردم از شدت تنگی نفس و ترس دارم می‌میرم. صبح‌اش حالم بهتر بود و به خیال خودم می‌تونم بچه رو ببرم کلاس و وقتی پام رو از خونه گذاشتم بیرون متوجه شدم قادر به راه رفتن نیستم، خسته بودم، خیلی خسته و ضعیف. با بدبختی تمام و کمال رسیدیم به کلاس و بعد...بعدش دیگه به فنا رفتم. و خب بعدترش؟ بی‌حال و بی‌جون افتادم تو خونه و فردا صبح‌ش بل کوهی از ظرف کثیف، لباس‌های نشسته و الخ روبه‌رو شدم!

باورم نمی‌شه ولی واقعیت همین قدر لخت و عریان که بعضی‌ها هرگز و هرگز زندگی مشترک و کمک و هم‌دلی رو بلد نیستن! و خدا می‌دونه طرف مقابل چطور قبل از ازدواج باید این رو متوجه بشه؟!!!

نمی‌دونم چرا ولی احتمالا از ذوق اینکه مثل آدم نفس می‌کشیدم بلند شدم به شست و شو و پختن غذا و بعد دوباره به فاک رفتم. تمام بدنم و تک‌تک سلول‌هام خسته‌ان، پر از دلتنگی‌م، پر از خشم حتی ولی فعلا هیچ راه چاره‌ای ندارم.

۱۴۰۳ شهریور ۲۰, سه‌شنبه

طویله

 بنویسم که سال‌ها بعد اگر اینجا رو خوندم یادم بیاد چقدر تنهایی کشیدم به وقت مریضی. چقد دیروز حالم بد بود ولی باید به بچه کمک می‌کردم تکالیفش رو انجام بده، غذاش رو بخوره و کسی نبود بگه یه ساعت استراحت کن من حواسم به همه‌چیز هست. گاهی فک می‌کنم اینکه می‌گن طرف تو کدوم طویله بزرگ شده دقیقا یعنی چی؟! الان دقیقا می‌دونم و می.فهمم یعنی چی و امیدوارم روزی اون آدم تک‌تک سلول‌هاش جوابگوی آزاری باشن که به دیگری می‌رسونن، همین.

۱۴۰۳ شهریور ۱۲, دوشنبه

دو سپتامبر

 امروز دوم سپتامبر اولین روز مدرسه‌ی بچه در بخش بزرگسال بود. معلم‌ش یه آقایی بود هم‌سن و سال خودمون که به نظر جذبه لازم برای رسیدگی به بچه‌ها رو داشت، کلا در دیدار اول حس خوبی هم به من و بچه‌ها داد و بچه‌ها هم بدون هیچ نق و گریه‌ای رفتن سر کلاس. در کل هم فقط چند دقیقه به‌طور کلی صحبت کرد و تمام. امیدوارم روزهای خوبی پیش رو داشته باشیم.