تا شب منتظر میمانم، شاید یکی دو دقیقهای اینترنتش وصل شود.
وصل هم که میشود انقدر قطع میشود که هر دو بیشتر عصبی میشویم.
دیشب کلی حالم گرفته شد، این جمله نگران نباش هم دیگر روی اعصابم است.
توی آن کشور کوفتی که فقط اسم در کرده برای هر کار اداری و بانکی باید کلی حرص خورد، رسما دهن آدم سرویس میشود تا کاری به سرانجام برسد.
آبجی کوچیکه امشب برگشت، با دلِ شکسته.
آبجی را میفهمم ولی این بابایِ خودخواه، خودبین و متکبر را نه...
فقط خوب دل میشکنه واصلن هم عین خیالش نیست، واقعا فک کرده ما بردهاش هستیم.
توی راه برگشت از ترمینال با خودم فک میکردم اگر تعزیری خورده بودم و توی زندان بودم، بیشتر احساس مفید بودن میکردم تا تویِ این شبه آزادی که پر از تحقیر و حس پوچی است.
ناشکری نمیکنم خدا ولی حق ما این نیست، تحقیر و سرخوردگی و این حس پوچی که همه جا را پر کرده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر