قبل ترها که سرکار میرفتم، وبلاگم خیلی منظمتر آپ میشد، حتی با مطالب طولانی.
حالا که بیکارم، اینجا هم کمتر به روز میشود.
البته شب موقعی که توی رختخواب دارم برای خوابیدم هی این دست و آن دست میشوم، انقدر مطلب برای نوشتن توی ذهنم ردیف میشود که خودم خسته میشوم ولی هیچ کدام از آنها روی صفحه وبلاگ جان نمیگیرند همه از دم در نطفه خفه میشوند.
یک چیز دیگر هم هست، افزایش شدید خودسانسوری!
من همین جور توی ذهنم هم مشغول سانسور هستم، چرا؟
چراییاش بحث مفصلی است، من هنوز جرات و جسارت نوشتنم را باز نیافتهام.
حسته میشوم از مستعار نویسی، از قایم شدن پشت هزار کلمه، از سرک کشیدنهایگاه و بیگاه میان خطوط وحشت زده.
خیلی بد است که آدم زندگیاش را به ترسهایش ببازد، یک جور باخت تحقیرکننده است.
آدم اینجور باختها و وا دادنها نبودم ولی حالا شدهام.
بیش از همه به خودم باختم، به اعتمادم به دلسوزیهایم برای دیگران! حالا تاوانش را میدهم تا دیگر بازنده نباشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر