۱۴۰۳ اسفند ۶, دوشنبه

۴۲ سالگی

 بامداد دوشنبه‌اس. دیروز ۴۲ سالگی شدم، خب هنوز هم این عددها برام باورکردنی نیستن، ولی همینه که هست.

دو هفته‌ی پرتلاطم و سخت رو با بچه گذروندم. مزخرف‌ترین تعطیلات همین تعطیلات دسامبر و فوریه‌اس. هوا سرد و تخمی‌ه. نمیشه بچه رو پارک برد و بچه رسما تو خونه می‌پوسه. دیروز عصر به مرحله‌ای رسیدیم که تنها راه نجات فرار از خونه بود، پس همگی فرار کردیم.

بعد از دو هفته دقیقا یکشنبه‌ی قبل از شروع مدرسه هوا افتابی و خوب شده بود. و از امروز الی ماشالله هوا ابری و بارونی خواهد بود.


۱۴۰۳ بهمن ۲۲, دوشنبه

حفره

 باورم‌ نمی‌شه بعد از سال‌ها برای تموم کردن یه کتاب بیدار موندم. کتاب حفره رو دو روزه خوندم. چند بار گذاشتمش کنار که مثلا فردا بخونمش ولی نشد. از چهار و نیم صبح بیدارم و حالا که ده دقیقه مونده به هفت صبح‌ه کتاب رو تموم کردم و دلم می‌خواد درباره‌اش با کسی صحبت نکنم تا چند روز.

۱۴۰۳ بهمن ۱۷, چهارشنبه

صداتو بالا ببر

 دیروز یه چیزی نوشتم به عنوان مشف پایانی و گذاشتم تو گروه. بعد یکی از بچه‌ها اومد روش نظر داد، اصلا انتظارش رو نداشتم. سال‌ها بود کسی این‌جوری ازم تعریف نکرده بود. در واقع من مشق پایانی رو نتونسته بودن بنویسم، فقط از تجربه‌ی خودم از طول دوره گفته بودم. بعد نظر اون دوست، نظرهای دیگر رو هم به دنبال خودش آورد. بعدتر معلوم شد هر کسی یه وقتی خواسته یه چیزی بگه ولی نگفته و چقد این نگفتن‌ها گاهی دیر می‌شه... کاش بگین، کاش حرف بزنیم با صدای بلند. یه وقتی یه کثافتی بهم گفت مامانم می‌گه صدای زن نباید بلند بشه، و من مطمئنم تنها راهی که به من کمک می‌کنه مسیرم رو ادامه بدم همینه تا جایی که می‌شه صدام رو بالا ببرم.

۱۴۰۳ بهمن ۱۳, شنبه

بیسکوییت پارتی

  بالاخره ژانویه تموم شد، اتقد کش اوند که دیگه این آخرهای حال بهم رن شده بود. از دلخوشی روزهای پیش رو که دوباره هوا زیر صفره داشتن آذوقه از جمله بیسکوییت به میزان لازمه. خدا خیرم بده دیروز بالاخره بر جاذبه زمین غلبه کردم و خودم رو پرت کردم بیرون از خونه و رفتم خرید. نه که روز قبلش نرفته بودم! خلاصه فعلا بیسکوییت و ویفر دارم. انشالله یکی دو ماه دیگه آزمایش خون که دادم دوباره آهن رسیده به صفر! به جاش بیسکوییت و چایی خوردم عامو.

تو کتابخونه ریقویی که داریم دو تا داستان همشهری قدیمی یافتم، پر پیمون. از بی‌کتابی میخوام اون دو تا رو بخورم.

یکی از بچه‌های دوره‌مون از یکی دیگه پرسید چطوری اینطوری می‌نویسی کسی نمی‌فهمه چی نوشتی؟ گفت خب روزی دو ساعت در لغت‌نامه دهخدا می‌چرم.