حدود سه و نیمصبحه دوشنبهاس. خب معلومه حالم خوب نیس که این موقع بیدارم. کلی هم گریه کردم و امیدوارم بتونم بخوابم. احساس میکنم قلبم به شدت ترک برداشته نه به خاطر خودم، به خاطر پسر کوچولوی مهربونم که پر از شور زندگیه ولی درک اینه که چقدر بچهاس و چقد نیاز به حمایت و همدلی داره برا آدمی که خاطرات کودکیش پر از کتک و تهدید بوده و هر چی از اون دوران یادش میاد محدود به همین امور خیلی سخت و دردناکه.
خیلی دلم شکسته و فقط امیدوارم بتونم همیشه همراه بچهام باشم، بپذیرمش و باهاش همدلی کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر