۱۴۰۳ خرداد ۲۷, یکشنبه

چرندیات

 دیشب حدود ۱۱ بود که دوستم زنگ‌ زد، بعد نوشتم که نمی‌تونم جواب بدم. گفت داشتم ویس‌هات رو گوش می‌دادم و دستم اشتباهی خورده. بعد شروع کردیم به چت. به طرز تخماتیکی ما چهارتا اوایل دهه نود یه جا پیچ و مهره‌هامون شل شد. یعنی تا قبلش درگیر کار کردن و خرحمالی بودیم، انقد تحت فشار که کارمون رو از دست ندیم و تثبیت بشیم بعد یهویی اتفاق هایی افتاد که دوتاشون کار تو بیمارستان رو از دست دادن، یکی کار حسابداری و من کار خبر...

بعد چی شد؟ افتادیم تو سراشیبی، کثافت، لجن، گه، مچاله و دور شدیم از هم. کلافه و مستاصل و ترسیده! 

کمتر نقطه‌ای روشنی تو اون دهه می‌بینم و چشم گذاشتیم رو هم و دیدیم وای همه زدیم بالای چهل! 

کل ده دوازده سال گذشته تقریبا به تباهی گذشته و همین مرور تباهی داغ دلم رو تازه می‌کنه.

صبح که بیدار شدم دیدم چشم‌هام باز نمی‌شه، خودمم یادم‌ نمی‌اومد دیشب گریه کردم یا اون آلرژی لجن دهنم رو سرویس کرده، بعد یادم اومد نصف شب خواب دیدم یه مار نیشم زد و فرار کرد و از ترس بیدار شدم و ساعت دقیقا دو بود. همون ساعتی که سال قبل هر شب بیدار می‌شدم، گریه می‌کردم و تا صبح خوابم نمی‌برد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر