هواشناسی فقط اعلام کرده بود هوا ابریه. ولی اول ژوئن رو با یه هوای خاکستری تخمی و خفهکننده شروع کردیم. از صبح هوا آنقدر سنگینه که بارها دلم گرفته، دیگه پوشیدم و الان که حدود شش عصر شده یه دل سیر گریه کردم و به خودم فحش دادم که من چرا اینجام؟! واقعا اینکه من اینجا چه گهی میخورم سوالی هست که ۳۶۵ روز سال از خودم میپرسم مخصوصا وقتایی که پنجره آشپزخونه رو بلز میکنم و سرم رو میکنم بیرون.
هوا خیلی تخمیه، نفسم گرفته و بیش از هر زمانی دلم برای خونهام تنگه، برای دیوارهاش، قالی کف اتاق و هال، کتابخونهی چوبی قشنگم، دسته گلمحمدی خشکیده، آیدا جونم که همیشه آروم یه گوشهی طاقچه نشسته، برای لواشک، برگزردآلوها، انگور یاقوتی و چیزی که هیچوقت ذهنم ازش رها نمیشه آش سبزی و نون سنگک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر