۱۴۰۳ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

این روزها

 شنبه و یکشنبه‌ای که گذشت در آن هوای سراسر نکبت و تخمی، از عطسه و آبریزش چشم و بینی به فاک رفتم. دوشنبه صبح توان رفتن به آزمایشگاه را نداشتم، امروز خودم را کشاندم تا آزمایشگاه. دو تا از عددها یکی خیلی زیاد شده و دیگری خیلی کم و دلیل؟ وجود عفونت در بدن!

من مجبور هر جور که شده به خاطر بچه‌ام بلند شم غذایی بپزم و چیزی بدم بخوره، بچه اصلا در باورش نمی‌گنجه که مامانش هم مریض می‌شه و باید آروم باشه و سی ثانیه‌آی یه بار نگه مامان. در حالی که اگه باباش خسته و مریض باشه نه صدایی می‌ده و نه تقاضایی ازش داره. در هر حال و صورتی فقط مامان...گاهی دلم می‌خواد غیب بشم و به درد خودم یه گوشه بیفتم و ناله کنم ولی این بچه خیلی تنهاس، خیلی. 

فقط به خاطر اونه که با وجود مریضی و درد هم بلند می‌شم...

خیلی دلم برا خانواده و خونه‌ام تنگ شده، آدم وقتی مریض چقد دل‌نازک و شکننده‌اس. انقد که زرت و زورت اشکش جاری می‌شه. فعلا از مرحله‌ی اشک و زاری گذشتم...ولی تمام بدنم خسته‌اس و دلم می‌خواد یکی با یه غذای گرم و خوشمزه یا یه تیکه کیک شکلاتی خونگی سوپرایزم کنه ولی خب زهی خیال باطل الی جووون.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر