دیشب خیلی با بچه کلنجار رفتم. ساعت ۹ شب هنوز هوا روشنه و بچه باورش نمیشه که باید بخوابه مگرنه فردا صبح نمیتونه به موقع از خواب بیدار بشه. همینجور داشت بهانه میگرفت، منم یهو یاد اتاقم افتادم و دلم برا تکتک وسیلههای اتاقم تنگ شده. یه دل سیر زار زدم و بعد سعی کردم بکپم. صبح که ساعت زنگ زد باورم نمیشد باید بیدار شم! هوای بیرون ابری و مهآلود بود. بچه به زور پنج دقیقه به هشت بیدار شد و سریع کارهاش رو کردم تا بریم مدرسه. به خودم گفتم دیگه امروز یه روز جدیده پس از همون صبح نذار به احوالاتت ریده بشه، رفتم نون خریدم بعد مدتها. هر کی رو دوست دارم و میاد پیشم دلم میخواد براش نون تازه بخرم حتی اگر زمستون باشه و تا ساعت ۹ صبح هوا روشن نشه. نون خریدن بهم حس خوبی میده، کاش اونایی رو که دوست داشتم حداقل چند ماهی یه بار میومدن پیشم، حتما براشون نون تازه میخریدم، کیک شکلاتی میپختم و ساعتها در سکوت کنارشون مینشستم و نفس میکشیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر