بالاخره در کلاس چهارشنبهها و جلسه نهایی داستانم را خواندم هر چند هیچوقت دغدغهام نوشتن داستان نبوده ولی از اینکه با وجود همهی استرسی که داشتم نوشتهام را خواندم و تشویق شدم حس بسیار خوبی داشتم. یک ذوقی در دلم جاری شده بود که میتوانستم تا خود صبح دربارهی همهچیز با هیجانی که در صدایم موج میزد حرف بزنم. کلی ویس برای ر فرستادم و اون قشنگ شادیم رو درک کرد. خوشحالم که این اولین قدم رو محکم برداشتم. یه قدم برای خودم و برای نزدیک شدن به خود خودم. باید مطالعه و نوشتنم رو بیشتر کنم و البته منظم. من باید یه روز داستان این سالهام رو بنویسم. از رنجی که بردم، از اعتمادبنفسی که در من کشته شد و تنهایی عمیقی که در من متولد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر