دو روز تعطیلات آخر هفته به تب و مریضی بچه گذشت، شانس آوردم تبش با شربت تموم شد مگر نه تا صبح سرویس میشدم. هیچی نخورده حتی دنت و بستنی که دوست داره. عصر بهم گفتم میبریم پارک؟ دلم نیومد بگم خستهام، زود پوشیدم و رفتیم پارک. خوشحالم میبینم که بعد دو سال میتونه با بچههای تو پارک ارتباط برقرار کنه و بازی کنه، دیگه اون پسرک تنها و گوشهگیر نیست و حتی با بچههای بزرگتر هم گاهی بازی میکنه. یه زبان آرزو داشتم صداش رو بشنوم، اینکه حرف بزنه. هر چند تاخیر کلامی داشت ولی صدای شیرینش رو شنیدم. حالا هم بعد دو سال گفتاردرمانی داره با دوستاش به زبون دوم صحبت میکنه و هربار میبینم به جمع بچهها وارد میشه نور تو دلم روشن میشه. اینکه تلاشهای خودم و خودش داره نتیجه میده. میدونم خیلی اذیت شده ولی تمام تلاشم رو میکنم که رابطهاش با اجتماع و جمع دوستان قطع نشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر