۱۴۰۳ تیر ۹, شنبه

جشن آمدن آفتاب

 انگار آخرهای شهریور شیراز، هوا خنک شده و شب با پتو می‌خوابم و قربان صدقه‌ی هوا می‌روم. دو روز پیش هوا حدود سی درجه بود که دوبار حالم بد شد وقتی رسیدم خونه قیافه‌ام سرخ و عرق ریز بود ولی از جمعه دوباره هوا خنک شد و چه عالی.

چقد جو رای دادن یا نه دادن ترسناک شده، دعواها و فحش‌هایی که رد و بدل می‌شه...اصلا به لحاظ روانی نمی‌کشم این حجم از تباهی‌ها رو...

صبح با بچه رفتیم کافه دو تایی. بستنی شکلاتی خورد، عاشقش‌ه. با هم حرف زدیم تو راه برگشت هم یه چند جایی توقف کردیم. خرید کردیم و اومدیم خونه. فردا میریم کنار کانال آب، جشن تابستونی دارن. کلا کافیه آفتاب بیاد اینا هر روز یه جشنی دارن.

۱۴۰۳ تیر ۴, دوشنبه

تابستان

 واقعا نمی‌دونم چرا باید از اتاق دیگه صدای مناظره‌ها بیاد!!! امروز اولین روزیه که هوا بالای ۲۵ درجه رسید و رسما گرمای تابستون شروع شد، فردا و پس‌فردا به ۳۰ درجه خواهد رسید و از جمعه دوباره بارون شروع می‌شه. همین‌قدر آب و هوای تخمی. هر چند من تحمل گرما و هوای شرجی رو ندارم و مدام احساس می‌کنم اکسیژن برا نفس کشیدن کم میارم. دو هفته دیگه تا پایان مدرسه‌ی بچه مونده و خوبه که کلاس‌های تابستونی بچه‌ها برقراره.

۱۴۰۳ خرداد ۲۷, یکشنبه

چرندیات

 دیشب حدود ۱۱ بود که دوستم زنگ‌ زد، بعد نوشتم که نمی‌تونم جواب بدم. گفت داشتم ویس‌هات رو گوش می‌دادم و دستم اشتباهی خورده. بعد شروع کردیم به چت. به طرز تخماتیکی ما چهارتا اوایل دهه نود یه جا پیچ و مهره‌هامون شل شد. یعنی تا قبلش درگیر کار کردن و خرحمالی بودیم، انقد تحت فشار که کارمون رو از دست ندیم و تثبیت بشیم بعد یهویی اتفاق هایی افتاد که دوتاشون کار تو بیمارستان رو از دست دادن، یکی کار حسابداری و من کار خبر...

بعد چی شد؟ افتادیم تو سراشیبی، کثافت، لجن، گه، مچاله و دور شدیم از هم. کلافه و مستاصل و ترسیده! 

کمتر نقطه‌ای روشنی تو اون دهه می‌بینم و چشم گذاشتیم رو هم و دیدیم وای همه زدیم بالای چهل! 

کل ده دوازده سال گذشته تقریبا به تباهی گذشته و همین مرور تباهی داغ دلم رو تازه می‌کنه.

صبح که بیدار شدم دیدم چشم‌هام باز نمی‌شه، خودمم یادم‌ نمی‌اومد دیشب گریه کردم یا اون آلرژی لجن دهنم رو سرویس کرده، بعد یادم اومد نصف شب خواب دیدم یه مار نیشم زد و فرار کرد و از ترس بیدار شدم و ساعت دقیقا دو بود. همون ساعتی که سال قبل هر شب بیدار می‌شدم، گریه می‌کردم و تا صبح خوابم نمی‌برد.

۱۴۰۳ خرداد ۲۵, جمعه

صبح نوشت

 خب بابای بچه انقد این مدت سر به سرش گذاشته بود و هر چی بهش می‌گفتم بچه‌اس انقد گیر نده بهش، ریدم تو اون ذهنی که همه چیز رو با تربیت تخمی خودش مقایسه می‌کنه. چون خودش کتک خورده یا تهدید می‌شده الان چرا بچه مثلا راحت می‌گه بابا دوستت ندارم و من نمی‌زنم تو دهنش؟!

توهم بد چیزیه مخصوصا اگر اطرافیان آدم اون رو مدام تو ذهنت بیشتر و بزرگ‌تر کنن! توهم عقل کل بودن و بی‌نظیر بودن اونم بر اساس نمایش‌های فیک و چس ادا.

نمی‌دونم تو چهل سالگی چیه که کلا آدم از تقلا و تک و تا و دست و پا زدن می‌افته...یه جور شل کن حال کن، به گور بابای همه‌اشون‌طور پیش می‌ره. هی دلت دوست و آدم مهربون می‌خواد که خب دریغا، هی یاد عشق‌های قدیمی می‌افتی که خب همه تغییر کردن. خلاصه چیز غریب ولی دویست‌داشتنی‌ه.

۱۴۰۳ خرداد ۲۱, دوشنبه

بچه‌ام

  حدود سه و نیم‌صبح‌ه دوشنبه‌اس. خب معلومه حالم خوب نیس که این موقع بیدارم. کلی هم گریه کردم و امیدوارم بتونم بخوابم. احساس می‌کنم قلبم به شدت ترک برداشته نه به خاطر خودم، به خاطر پسر کوچولوی مهربونم که پر از شور زندگی‌ه ولی درک اینه که چقدر بچه‌اس و چقد نیاز به حمایت و همدلی داره برا آدمی که خاطرات کودکیش پر از کتک و تهدید بوده و هر چی از اون دوران یادش می‌اد محدود به همین امور خیلی سخت و دردناکه.

خیلی دلم شکسته و فقط امیدوارم بتونم همیشه همراه بچه‌ام باشم، بپذیرم‌ش و باهاش هم‌دلی کنم. 

۱۴۰۳ خرداد ۲۰, یکشنبه

عقده‌های کودکی

 دوست دارم کنار چند دوست بشینم و فقط این چند سال را برایشان بازگو کنم. از پسرک‌م بگم و از غم‌ها و نگرانی‌هایی که دارد. از دل کوچولو و ترسیده‌اش...

این‌که ده‌ها سال قبل و در کودکی ما رفتارها بل چنین بوده و چنان و در توهم این به سر ببریم که چقد هم خوبیم ما باعث شده برینیم تو زندگی بچه‌ها...

من خیلی مودب و باشعور و احترام‌گذارم چون وقتی بچه بودم به محض اینکه کار اشتباهی می‌کردم مامانم دعوام می‌کرد، تهدیدم می‌کرد اگه دوباره تکرار بشه بابام می‌میره و الخ...الان من خیلی آدم خوبیم و همون روش درسته...ریدن تو فرق سر اونی که تو رو بزرگ کرده و این توهم رو بهت داده که خیلی اقایی، گه بگیرن...

۱۴۰۳ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

این روزها

 شنبه و یکشنبه‌ای که گذشت در آن هوای سراسر نکبت و تخمی، از عطسه و آبریزش چشم و بینی به فاک رفتم. دوشنبه صبح توان رفتن به آزمایشگاه را نداشتم، امروز خودم را کشاندم تا آزمایشگاه. دو تا از عددها یکی خیلی زیاد شده و دیگری خیلی کم و دلیل؟ وجود عفونت در بدن!

من مجبور هر جور که شده به خاطر بچه‌ام بلند شم غذایی بپزم و چیزی بدم بخوره، بچه اصلا در باورش نمی‌گنجه که مامانش هم مریض می‌شه و باید آروم باشه و سی ثانیه‌آی یه بار نگه مامان. در حالی که اگه باباش خسته و مریض باشه نه صدایی می‌ده و نه تقاضایی ازش داره. در هر حال و صورتی فقط مامان...گاهی دلم می‌خواد غیب بشم و به درد خودم یه گوشه بیفتم و ناله کنم ولی این بچه خیلی تنهاس، خیلی. 

فقط به خاطر اونه که با وجود مریضی و درد هم بلند می‌شم...

خیلی دلم برا خانواده و خونه‌ام تنگ شده، آدم وقتی مریض چقد دل‌نازک و شکننده‌اس. انقد که زرت و زورت اشکش جاری می‌شه. فعلا از مرحله‌ی اشک و زاری گذشتم...ولی تمام بدنم خسته‌اس و دلم می‌خواد یکی با یه غذای گرم و خوشمزه یا یه تیکه کیک شکلاتی خونگی سوپرایزم کنه ولی خب زهی خیال باطل الی جووون.


۱۴۰۳ خرداد ۱۲, شنبه

دل تنگم

 هواشناسی فقط اعلام کرده بود هوا ابری‌ه. ولی اول ژوئن رو با یه هوای خاکستری تخمی و خفه‌کننده شروع کردیم. از صبح هوا آنقدر سنگین‌ه که بارها دلم گرفته، دیگه پوشیدم و الان که حدود شش عصر شده یه دل سیر گریه کردم و به خودم فحش دادم که من چرا اینجام؟! واقعا اینکه من اینجا چه گهی می‌خورم سوالی هست که ۳۶۵ روز سال از خودم می‌پرسم مخصوصا وقتایی که پنجره آشپزخونه رو بلز می‌کنم و سرم رو می‌کنم بیرون.

هوا خیلی تخمی‌ه، نفسم گرفته و بیش از هر زمانی دلم برای خونه‌ام تنگه، برای دیوارهاش، قالی کف اتاق و هال، کتابخونه‌ی چوبی قشنگم، دسته گل‌محمدی خشکیده، آیدا جونم که همیشه آروم یه گوشه‌ی طاقچه نشسته، برای لواشک، برگ‌زردآلوها، انگور یاقوتی و چیزی که هیچ‌وقت ذهنم ازش رها نمی‌شه آش سبزی و نون سنگک.