۱۴۰۳ خرداد ۲۵, جمعه

صبح نوشت

 خب بابای بچه انقد این مدت سر به سرش گذاشته بود و هر چی بهش می‌گفتم بچه‌اس انقد گیر نده بهش، ریدم تو اون ذهنی که همه چیز رو با تربیت تخمی خودش مقایسه می‌کنه. چون خودش کتک خورده یا تهدید می‌شده الان چرا بچه مثلا راحت می‌گه بابا دوستت ندارم و من نمی‌زنم تو دهنش؟!

توهم بد چیزیه مخصوصا اگر اطرافیان آدم اون رو مدام تو ذهنت بیشتر و بزرگ‌تر کنن! توهم عقل کل بودن و بی‌نظیر بودن اونم بر اساس نمایش‌های فیک و چس ادا.

نمی‌دونم تو چهل سالگی چیه که کلا آدم از تقلا و تک و تا و دست و پا زدن می‌افته...یه جور شل کن حال کن، به گور بابای همه‌اشون‌طور پیش می‌ره. هی دلت دوست و آدم مهربون می‌خواد که خب دریغا، هی یاد عشق‌های قدیمی می‌افتی که خب همه تغییر کردن. خلاصه چیز غریب ولی دویست‌داشتنی‌ه.

۲ نظر:

  1. بابا چهل سالگی اول عذاب و بدبختی بوده برای من

    پاسخحذف
  2. والا انقد تا قبل چهل سالگی دست و پا زدم دیگه بعدش گفتم شل کن عامووو...شل کن

    پاسخحذف