۱۴۰۳ خرداد ۶, یکشنبه

اخر هفته

 دو روز تعطیلات آخر هفته به تب و مریضی بچه گذشت، شانس آوردم تبش با شربت تموم شد مگر نه تا صبح سرویس می‌شدم. هیچی نخورده حتی دنت و بستنی که دوست داره. عصر بهم گفتم می‌بریم پارک؟ دلم نیومد بگم خسته‌ام، زود پوشیدم و رفتیم پارک. خوشحالم می‌بینم که بعد دو سال می‌تونه با بچه‌های تو پارک ارتباط برقرار کنه و بازی کنه، دیگه اون پسرک تنها و گوشه‌گیر نیست و حتی با بچه‌های بزرگ‌تر هم گاهی بازی می‌کنه. یه زبان آرزو داشتم صداش رو بشنوم، اینکه حرف بزنه. هر چند تاخیر کلامی داشت ولی صدای شیرینش رو شنیدم. حالا هم بعد دو سال گفتاردرمانی داره با دوستاش به زبون دوم صحبت می‌کنه و هربار می‌بینم به جمع بچه‌ها وارد می‌شه نور تو دلم روشن می‌شه. اینکه تلاش‌های خودم و خودش داره نتیجه می‌ده. می‌دونم خیلی اذیت شده ولی تمام تلاشم رو می‌کنم که رابطه‌اش با اجتماع و جمع دوستان قطع نشه.

۱۴۰۳ خرداد ۳, پنجشنبه

نشخوارهای ذهنی

 نشخوارهای ذهنی مثل کنه چسبیدن به مخ‌م و ول نمی‌کنن! شاید اگر تو اون دعوا منم انقد دریده بودم که می‌تونستم جواب گه‌خوری‌های اون عوضی رو بدم حالا آنقدر هر روز و هر شب ذهنم درگیر این انگل‌ها نشه. کاش می‌تونستم یه روز هر چی تو دل و ذهنم هست رو به کثافت‌ها می‌گفتم و این پرونده بسته می‌شد! آدم‌های دیگه چیکار می‌کنن؟ وقتی حالم خوب نیست شب‌ها حدود یک و دو بیدار می‌شم و نمی‌تونم بخوابم. کاش می‌شد تو صورت تک‌تک اون‌ها تف کنم شاید آروم‌تر بشم. هر چند کار از تف گذشته و فقط گونی و چماق لازمه.

۱۴۰۳ خرداد ۱, سه‌شنبه

نون تازه

 دیشب خیلی با بچه کلنجار رفتم. ساعت ۹ شب هنوز هوا روشنه و بچه باورش نمی‌شه که باید بخوابه مگرنه فردا صبح نمی‌تونه به موقع از خواب بیدار بشه. همین‌جور داشت بهانه می‌گرفت، منم یهو یاد اتاق‌م افتادم و دلم برا تک‌تک وسیله‌های اتاق‌م تنگ شده. یه دل سیر زار زدم و بعد سعی کردم بکپم. صبح که ساعت زنگ زد باورم نمی‌شد باید بیدار شم! هوای بیرون ابری و مه‌آلود بود. بچه به زور پنج دقیقه به هشت بیدار شد و سریع کارهاش رو کردم تا بریم مدرسه. به خودم گفتم دیگه امروز یه روز جدیده پس از همون صبح نذار به احوالاتت ریده بشه، رفتم نون خریدم بعد مدت‌ها. هر کی رو دوست دارم و میاد پیشم دلم می‌خواد براش نون تازه بخرم حتی اگر زمستون باشه و تا ساعت ۹ صبح هوا روشن نشه. نون خریدن بهم حس خوبی می‌ده، کاش اونایی رو که دوست داشتم حداقل چند ماهی یه بار میومدن پیشم، حتما براشون نون تازه می‌خریدم، کیک شکلاتی می‌پختم و ساعت‌ها در سکوت کنارشون می‌نشستم و نفس می‌کشیدم.


۱۴۰۳ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

رفت به‌درک

 دیروز صبح فیس‌بوک عکسی را یادآوری کرد که ۱۱ سال قبل منتشر کرده بودم. ر آن موقع معاون قوه قضائیه بود و عکس جلوی تالار حافظ گرفته شده بود. البته فک کنم تاریخ اصلی عکس مربوط به قبل از پاییز ۹۰ باشه چون الان ۱۳ سال شده که کارم رو ازم گرفتن. عصر خبر اومد هلیکوپترش سقوط کرده و بعد همین‌جور خبر بود که می‌اومد...حالم؟ فقط دلم می‌خواد اون خانواده‌هایی رو که این کثافت‌ها داغدار کردن، اندکی دلشون آروم گرفته باشه. مگرنه رد زخم و درد هیچ‌وقت از بین نمی‌ره...دردی که تو قلب آدم هک می‌شه، اون درد لعنتی هیچ‌وقت رهات نمی‌کنه.

۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

داستان نهایی

 بالاخره در کلاس چهارشنبه‌ها و جلسه نهایی داستانم را خواندم هر چند هیچ‌وقت دغدغه‌ام نوشتن داستان نبوده ولی از اینکه با وجود همه‌ی استرسی که داشتم نوشته‌ام را خواندم و تشویق شدم حس بسیار خوبی داشتم. یک ذوقی در دلم جاری شده بود که می‌توانستم تا خود صبح درباره‌ی همه‌چیز با هیجانی که در صدایم موج می‌زد حرف بزنم. کلی ویس برای ر فرستادم و اون قشنگ شادی‌م رو درک کرد. خوشحالم که این اولین قدم رو محکم برداشتم. یه قدم برای خودم و برای نزدیک شدن به خود خودم. باید مطالعه و نوشتن‌م رو بیشتر کنم و البته منظم. من باید یه روز داستان این سال‌هام رو بنویسم. از رنجی که بردم، از اعتمادبنفسی که در من کشته شد و تنهایی عمیقی که در من متولد شد.

۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۵, شنبه

نوشتن

 همه‌ی این سال‌ها در تقلای نوشتن بودم ولی نوشتن را جدی نگرفتم. به همین روزمرگی نویسی‌ها اکتفا کردم و حالا پشیمانم که چرا جدی و پیگیر نبودم. چرا هنوز ترس در تک‌تک سلول‌هایم جاری است و مدام چیزی به مغزم چنگ می‌زند که رها ننویسم و برم پشت نقاب‌ها و الخ. حالا چهل و یک ساله‌م و احساس می‌کنم هر چند که دیر ولی با جدیت بیشتری پی نوشتن را گرفته‌م این شاید تنها کاری باشد که از ته دل خوشحالم کند، کاری که برای خودم و آن دختر کوچولویی که سی و چند سال قبل بل شور و شوق منتظر شنیدن داستان‌های ناردونه در کیهان بچه‌ها بود.

بازگشت

 باورم نمی‌شه یه مدت حتی نمی‌تونستم وارد اینجا بشم. چقد اتفاق‌های عجیب غریبی افتاد این مدت. همین الان که دارم می‌نویسم ساعت پنج صبح‌ه. خوابم نبرده. گفتم هر جور شده اینجا رو درست کنم. انقد اینور و اون‌ور کردم تا بالاخره وارد شدم. دلم برات تنگ شده بود دوست قدیمی و صمیمی. باید بیام و اینجا بنویسم که این چند ماه چطور گذشته. بیشتر از هر وقتی دوست دارم، خونه‌ی امن و دلگرمی‌م.