این چند شب آنقدر خوابهای هفتالهشت دیدم که از خوابیدن میترسم. خواب دیشب خیلی بد بود، دنبال بازداشتم بودم و چقد تو خواب حالم بد شد...
از ساعت ۵ بیدارم، باید برام برای آزمایش خون و ادرار! و آزمایشگاه چه ساعتی باز میشه؟ هفت. من کی میتونم برم؟ هشت و نیم بعد از رسوندن بچه به مدرسه!!!
دارم به خودم دلداری میدم که دو سه ساعت دیگه رو تحمل کن، ولی کاش میشد هفت برم و بیام ولی بچه خوابه، سختش هست اون موقع بیدار شه و بیاد پیاده باهم بریم و بیایم. مثانهام در حال انفجاره، دلم بودن دوستی آشنایی رو میخواد. کاش یکی بود ساعتها مینشستیم کنار هم، لازم نبود حتما حرفی بزنیم ولی هر از گاهی میشد دستش رو فشار داد و گفت بعدش چی میشه؟ تهش چی میشه؟ بالاخره کی یه چیزی میشه؟!
ولی تا فرسنگها کسی نیست و تنها کاری که ازم بر میاد لش کردن و خیره شدن به سقفه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر