از خواب که پریدم یادم اومد عمیقا خواب رفته بودم، ولی دوباره با یه خواب مزخرف بیدار شدم. بعدش یاد ایام کردم و کوفت و زهرمار و گریه کردم. گوشیم شارژ نداشت ولی احتمال دادم حدود ساعت دو یا دو نیم باشه. گوشی رو زدم تو شارژ و به ادامه گریههام رسیدگی کردم. ۱۴ درصد شارژ شده بود که کشیدمش، ساعت دو و ۳۷ دقیقهی بامداد بود.
خیلی دلم برای خونهامون تنگه، مامان و بابام و همهچی...جلو بچه هم تا حرف از دلتنگی میزنم میگه یعنی من رو دوست نداری...گاهی به سفر رفتن ادمها حسودیم میشه، به اون گاها رهایی و سبکی که دارن، چه میدونم والا. دلم میخواد برم خونهامون و فقط بچسبم به چهار دیوار خونه و از بودن با ادمهایی که دوستشون دارم و دوستم دارن لذت ببرم. سفر آخرم یه کابوس بوده، تا یکسال بعدش کارم به خوردن قرص کشید. آسیبهای عمیق روحی و همین شب زندهداریها و بیخوابیها که انگار دوباره برگشتن. معجزهی بعدش این بود که پدر و مادرم اومدم پیشمون. باورم نمیشد و نمیشه انگار یه رویا بوده و هست. هر بار به اون عکسهای دستهجمعی نگاه میکنم عمیقا درد میکشم از این رنج.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر