۱۴۰۳ مرداد ۶, شنبه

عصر شنبه

 صبح یهو انگار شارژم خالی خالی شد از ۱۵ درصد رسیدم صفر و خاموش. تجربه‌ی عجیبی بود. یکساعتی افتاده بودم تا تونستم بلند شم و بعد کارهام رو کردم. بعداز طهر خسته بودم، سردرد داشتم رفتم که فقط دراز بکشم. بچه اومد چسبید بهم که اینجا کنارت بازی کنم. بهش گفتم آروم باش و بذار فقط دراز بکشم. بعد بابای دو ساله‌ش اومد و چون گفتم دراز کشیدم و دارم استراحت می‌کنم بنده خدا تمام تلاشش رو کرد تا حتی کوچک‌ترین ترک‌های روی دیوار هم سر و صدا در بیاره!

بلند شدم افتادم جلو تلویزیون، مسابقه‌های المپیک رو می‌بینم. جودو، شمشیربازی، هر چی هر چی باشه که کمتر سر و صداها رو بشنوم...چقد دلم برا خونمون، برا دوستام برا همه‌چیز غیر این چیزی که الان توش گیرافتادم تنگه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر