۱۴۰۳ مهر ۲۵, چهارشنبه

صبح‌مرگی

 زندگی جغدگونه‌ای دارم. ساعت سه چهار بیدار می‌شم که البته قبل‌تر دو بیدار می‌شدم. سر می‌چرخونم تا بشه پنج و نیم شش. بعد خواب بر من مستولی می‌شه. ساعت هفت زنگ ساعت شروع می‌کنه به چوب کردن در آستین ما. و هی ده دقیقه ده دقیقه این چوب چرخونی ادامه داده. هوا هم تا حدود هشت و نیم تاریک. قشنگ ساعت هفت صبح ظلماته. خلاصه بیدار شدن همراه با کفرات.

حالا امروز که مدرسه تعطیله خیلی قشنگ و شیک از پنج بیدارم. کاش مثل آدمیزاد می‌شد خوابید و هشت بیدار شد ولی خوب چوب تصمیم گرفته الان تو آستین بچرخه.

دلم برای کتاب‌های کاغذی‌م در حدی تنگ شده که حتی خوابشون رو می‌بینم. دلم می‌خواست یه دوره‌ی ویراستاری برم. حالا تمام تابستون خبری نبود الان که بنده درگیر کلی اوضوی ال هستم زرت و زورت آگاهی دوره‌های ویراستاری رو می‌بینم. نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کنم باید حتما برم سر یه کلاس درس و مشقی تا مطمئن بشم خرفت نشدم، قدرت یادگیری و پیشرفت دارم و الخ...انگار ناف زندگی ما با این بریده شده که فقط نشستن سرکلاس بهت این احساس رو می‌ده که رو به جلو هستی، اینم عجب کوفتی‌ه.

سرخپوست عزیز امیدوارم خوب باشی و دوباره و پیوسته بنویسی. یکی از دلایلی که میام اینجا نوشته‌های توئه.

۲ نظر:

  1. اتفاقا من هم همین هفته پوستر یه دوره ویراستاری دیدم ازش عکس گرفتم ولی نمی‌دونم چرا شرکت نکردم. الی جان من جای شما خالی سر خودم رو با کتابهای کاغذی گرم کرده‌ام که کمتر حرف بزنم :)) ولی همچنان مشکل خواب وضعیت مشترک من و توئه

    پاسخحذف
  2. انگار این بی‌خوابید بخشی از روتین زندگی‌مون شده، اگه پناه برخدا شب تا صبح بخوابیم باید به خودمون شک کنیم!

    پاسخحذف