قبل از چهار عصر بود که بوی گند و نکبت جنگ بلند شد. لباس پوشیدن رفتم دنبال بچه، بعدش نشستم تو پارک که بازی کنه. بعد اومدم خونه، یه چشمم به گوشی بود. یه چشمم به بیبی باس، دستم به کاردستی. خلاصه همهجا بودم و جایی نبودم.
دوستم پیام داد موشکها رو دیدم، بعد داداشم پیام داد تو کمربندی موشکها رو دیدیم و مامان که نوشت صدای شدیدی رو شنیده و فهمیده خبرایی هست.
آخر شب با دلگرمی خانوادهام و دوستم کنار بچه خوابیدم. دهها بار بیدار شدم و گوشی رو چک کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر