۱۴۰۳ مهر ۳۰, دوشنبه

صبح‌نوشت

 چقدر حرف زدن سخت شده. تا دهن باز کنی بخوای بگه اینو یا اوطو به صدها وصله پینه می‌شی و دویستا برچسب می‌خوری. فک می‌کنم اونایی که به هررصورت رشته استوری می‌ذارن خیلی پوست کلفت هستن تو این دوره و زمونه!

یه نمونه‌های وحشتناکی هم می‌بینم و از عدد فالوئرها شاخم در میاد. طرف در بیو نوشته ایران‌پرست و همه‌ی عالم و آدم عن و گه هستن جز خاک مقدس خودش! ریدم تو اون مغزی که از هر چیزی بت و تقدس می‌سازه، والا.

یا طرف صرفا چیزی رو روایت کرده، بعد یکی جوری کامنت گذاشته انگار تو تک‌تک تونل‌های زیرزمینی حضور داشته و الان آمار کل اون منطقه وف دستشه و هر کی جز تایید حرف‌های اون چیزی بگه گه خورده و  وابسته‌اس و الخ.

هی چه روزگار تخماتیکی شده.

چند روز قبل دقت کردم دیدم این مدت چندتا کتابی که خوندم رده نوجوان بوده و چه خوب.

یکی شهر زنبوران که سال‌ها دنبالش گشتم تا بالاخره پیداش کردم. تو دوران ابتدایی یه تابستونی بابام کتاب رو از کتابخونه کارخونه آورده بود. خیلی دوسش داشتم و فقط یه جمله‌اش تو ذهنم مونده بود و با همون جمله کتاب رو پیدا کردم. 

یکی هم جزیره‌ی نهنگ‌های آبی بود که حتی یادم نمیاد چی شد که خریده بودمش ولی دو سال قبل دو سه صفحه خوندن و گذاشتم کنار، این بار با اشتیاق خواندمش.

قبل‌تر هم سفر تک‌نفره و یعقوب را دوست دارم رو خوندم. چقد هر دو تا دو دوست داشتم. جاهایی از یعقوب رو که می‌خوندم قشنگ بغض می‌اومد بیخ گلوم، حتی شاید گریه هم کرده باشم. اینجور کتاب‌ها رو که می‌خونم یه حسی وجودم رو پر می‌کنه که مدام دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم، از حس‌های مشترک با شخصیت کتاب. از اتفاق‌ها و تجربه‌هاش...خلاصه که خیلی کتاب رو دوست داشتم.

الان دیگه دست و بالم تقریبا خالی شده. چند تا کتاب دارم ولی نمی‌دونم چرا نتونستم باهاشون هم‌ورق بشم. شاید زمانش نیس الان. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر