از صبح مدام اژدهای درونم بیدار میشود. ترجیحام این بود که جایی دور از عالم و آدم این دو روز را سپری کنم ولی از بدحادثه باید در خانه بمانم چون بیرون هوا بارانی و تخماتیک است و بچه هم در تعطیلات بهسر میبرد و هر لحظه امکان دارد جرقه بزنیم.
فردا سالگرد مادربزرگم است. از صبح چندباری گریه کردم. مثلا شلوارم را با قیچی کوتاه میکردم و بعد با سوخت و نخ مشغول کوک زدن بودم که یک دلدسیر گریه کردم. بعد رفتم پشت میز نشستم و بلز هم گریه کردم. آخرین ماههای زندگیش جز خاطرات دوست داشتنی آن خانه و جمع خانوادگیمان بود. من و خواهر هر شب با دوچرخه میرفتیم سمت خانه مادر. هر وقت نمیرفتیم سریع زنگ میزد که دخترها کجا هستند؟ اخی، یادش بخیر. ۱۳ سال گذشته، فک کنم دوجرخهها از همان سال افتادند یک گوشهی خانه و هرگز این سالها باد نشدند.
سه سال بعد از فوت او و درست در سالگرد رفتنش من بزرگترین اشتباه عمرم تا به امروز را رقم زدم. فقط چند ماه بعدش خودم هم متوجه اشتباهم شدم و هر سال حس پشیمانی یقهام را بیشتر گرفته. به همهی این سالها و ادمها که فکر میکنم فقط دلم میخواهد یکی محکم بغلم کند و بگوید میفهمم. خیلی سخت گذشت حالا بیا تو بغلم و فقط گریه کن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر