دوم آبان سالگرد مادربزرگمه. با مامانم توویه کتابفروشی بودیم داشت کتابها رو حساب میکرد که رفتم تو کتابفروشی چرخی بزنم، دیدم مادربزرگم یه جایی اون وسطا نشسته، منتظر بودم مامانم بیاد یه تایی عکس بگیریم. یهو بچه شروع کرد به نک و ناله، هیچی بیدار شدم از خواب. ساعت ۲۰ دقیقهی بامداد شنبهاس.
تازه قبل از کتابفروشی بهم گفتن که زنگ زدن باید برم برای مصاحبه همون بازجویی خودمون! بعد همینجور داشتم فک میکردم این مدت در مورد چی ممکنه حرف زده باشم؟! روابطم که در حد صفره، جایی هم که نمینویسم پس چرا دوباره من؟ هیچی دیگه همه چی دست به دست هم داده که از خواب بیدار بشم مبادا یه شب مثل آدمیزاد بخوابم.
خواب همیشه یه بهونهای پیدا میکنه که بیدارت کنه
پاسخحذفتو روحش!
پاسخحذف