حالم یه جوریه که در عین اینکه کلی حرف برا زدن دارم کلی دلتنگم و کلی دلگیر ولی میخوام سکوت کنم. میخوان دور از اینجا و هر جایی باشم که موجودات آزارگر هستن. یه نفر فیزیکی وجود داره و با حضورش آزارم میده و چند تا انگل تو ذهنم مدام در حال آزار و اذیتم هستن. کاش میشد دست بچه رو بگیرم و دو تایی بریم یه جای دور، یه جای امن یه جای خوب و جمع و جور فقط کسی هر روز و هر ساعت از آزار دادنم لذت نبره.
دلم برا اتاقم تنگ شده، برای همهی کتابها، کرهی زمین و آیدا با مانتو کبریتی یشمیاش که یه گوشهی طاقچهی اتاقم همیشه چشم انتظارمه. آیدا جونم کاش یه روزی برگردم و هم دیگرو بغل کنیم. محکم و طولانی و من بتونم سنگینی همهی این سالهای پر غم و درد رو اونجا برای همیشه بذارم زمین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر